چهارشنبه، مهر ۰۲، ۱۳۸۲

آن روز گفت:بيا تا تورا به خودت نشان بدهم.
و من خنديدم.
گفت :بيا جلوتر...
و من جلوتر رفتم و می خنديدم.
دو کف دستش را بر سرش گذاشت و با دو انگشت شست اندکی به پايين فشار داد و بعد به طرفين؛سرش را پايين آورد تا ببينم.
و من ديدم و هنوز لبخندی بر لب داشتم.
آنجا...
لبخندم محو شد...
تصوير بود و تصوير؛يکی بعد از ديگری...در رفت و آمدی سريع.
گفت:نگاه کن!اين تويی.آنجا را به ياد می آوری؟...آن روز را چطور؟
و من نگاه می کردم،اما نمی خنديدم.
آنها،آن تصاوير شفاف و شاد من نبودم...ديگری بود.من آنگونه که آنها بودند نبودم!
و من آه کشيدم...
و آهم چون طوفانی کوچک شد و در شکاف سرش پيچيد...پيچيد...پيچيد...
اين من نيستم!
...
آهسته با دستانش آن شکاف را از بين برد،موهايش را مرتب کرد.
مرا نگاه کرد،انگار که غريبه ای را می نگرد...
دست در جيب کرد و به راه افتاد.
حتی فراموش کرد کيفش را بردارد.
من هم دويدم،بدون خنده،با دهان باز...پهلويم درد گرفت...اما به او نرسيدم و تمام.

یکشنبه، شهریور ۳۰، ۱۳۸۲

هوا سرد نيست،
او در حياط کوچک خانه اش در تشتی پر آب رخت می شويد...بسيار غير شاعرانه!
اين روزها چه کسی در تشت و آن هم در حياط رخت می شويد!
اما آنجا خوب است؛چون درخت دارد و حوض و باغچه.
می شويد؛چنگ می زند در آب و لباسها؛خاطراتش را می شويد.
از اين سر تا آن سر حياط پر است از لباس؛کوه خاطرات.
همديگر را هل می دهند،به يکديگر مشت می زنند.
قديمی تر ها قوی ترند انگار؛برخی خموشند و عده ای ناآرام،بعضی شاد و گروهی گريان.
خاطرات بهاری،تابستانی،پاييزی و زمستانی...
می شويم،همه را،و بعد آسوده خواهم شد...
می گويد و می شويد،گاهی هم می خواند.
گاهی می گريد و گاه می خندد،آنقدر که اشکهايش جاری مي شوند.
تا غروب همه را شسته ام!
و آنوقت ديگر اين پيراهن پشمی مرا به ياد آن روز سرد غم انگيز نخواهد انداخت!
...
شب است،اندکی از غروب گذشته.
حالا به راحتی در صندلی فرو رفته، با يک فنجان بزرگ پر از هيچی در دست.
و می انديشد،
کاش می دانستی خطوط چهره من هم مانند حلقه حلقه های بدن يک درخت،نشانه جوانی از دست رفته ام می باشد!
کاش...می دانستی...
و می خوابد...و فرو می رود در آن عميق ترين خواب دنيا.

و بيرون،توی کوچه،
ما هنوز می خنديم به صدای گرفته پيرزن همسايه و ادای راه رفتن عجيبش را در می آوريم و از خنده سياه و کبود می شويم!

چهارشنبه، شهریور ۲۶، ۱۳۸۲

اين همسايه بالايی ما بالاخره کار بازسازی خونه ش تموم شد انگار؛احتمالا موفق شده دستشويی و توالت و آشپزخونه و ... رو کلا open بکنه!
ايشالا به سلامتی و دل خوش و عروسی!
اما حيف شدا...
چه روزها که با نوای دلنشين کلنگ و تيشه از خواب صبحگاهی بر می خاستيم و
چه عصرها و چه شبها که با ترنم پتکی بر ديوار يا سقف به ناگه از جا می جهيديم؛
چنان چون آوای هزار در ميان شاخساران و يا نه ... همچونان بيم دهنده ای که هر دم نهيب می زد که ای غافل برخيز از اين خواب غفلت بار کبود!
دريغ و افسوس...

راستی!
هزار سالم که بگذره،من نه عادت کوله پشتی انداختنم ترک ميشه و نه کفش غير پاشنه بلند پوشيدنم.
قضيه لج و لجبازيم نيست اصلا ؛)

شنبه، شهریور ۲۲، ۱۳۸۲

ديشب توی تاريکی اتاق،قبل از خواب،پام خورد به يه چيز نرم.
چراغ خوابو روشن کردم؛پامو گذاشته بودم رو پوزه گئورگ!بيچاره خورده بود زمين،منم درست از روش راه رفته بودم!
گورخر طفلکی من!

آدما هم گاهی اين بلا سرشون مياد؛يعنی يهو از يه جا که فکرشم نمی کردن،همچين می خورن و له ميشن که خودشونم نميفهمن چی شده!
خيلی وضعيت بديه اين جور مواقع...
تا بخوای عادت کنی،طول می کشه؛مثل اين انگشت وسطی دست چپ من که ديروز ناخنش گير کرد به لبه تخت و شکست و حالا قيافش يه جوری شده!
خلاصه اينکه عادت کردن به وضعيت يا موقعيت جديد می تونه گاهی کلی انرژی از آدم بگيره؛هم برای تحمل اون حالت و هم برای برگردوندن اوضاع به حال تعادل.فقط بايد مواظب بود که انرژيه اين وسط تلف نشه،چون وضع رو از اونی که هست بدتر می کنه!

اين عکس گئورگه؛اون موقع که فکر می کرد خيلی باحاله!البته الانم هست،من که از قصد لهش نکردم خب ؛)

پنجشنبه، شهریور ۲۰، ۱۳۸۲


يکشنبه.۱۰:۳۰ صبح.سالن تربيت بدنی ساختمان مرکزی دانشگاه.بابلسر

هوا اينقدر گرم و شرجی بود که آدم ديوونه مي شد!
اما خوشبختانه ثبت نام خيلی طول نکشيد.
اونجا مردم خيلی باحال بودن؛همه شون از بزرگ و کوچيک ضد رژيم بودن،گرچه با وجود لهجه نمی شد همه حرفاشونو فهميد؛تقريبا همگی تو مايه های گشتاسب حرف می زدن!آدرس نشون دادنشونم که حرف نداشت!
مثل اين مکالمه:
-ببخشيد...دانشکده توی کدوم خيابونه؟
-(آقای مسوول آموزش)از در که ميری بيرون...مستقيم...همون ميدونه که هست...بعدش يه خيابونه...ته اون ميشه!
-کدوم ميدون؟
-همون...
-اسمش...اسمش چيه؟
-نمی دونم...همون گندهه.............آقای ... اسم ميدونه چيه؟
-...آهان!اون!...همون...گل...امام...همون بزرگه...معلومه.
-خيلی ممنون!

بعد ما فهميديم که اينا اساسا از اسمهای تعويض شده خيابونا انزجار دارن...
و دانشکدهه پيدا شد البته!
ظاهرش خيلی خوشگل بود.کلا محوطه خيلی بزرگی داشت و کتابخونه مرکزی هم يه ساختمون بزرگ و با عظمت بود.رئيس گروه فيزيک نبود؛اما بقيه آدمای خوبی به نظر می رسيدن و البته کمی گيج.تنها مشکل همون زبون نفهمی من بود!
و خوابگاه...البته مثل خوابگاه جودی ابوت بابالنگ دراز يا آن شرلی نبود!اما خب...

يکشنبه.۴ بعد از ظهر.مسير چالوس

بارون تندی شروع شد!نظيرشو واقعا نديده بودم.
بارون درشت،که کج کج می باريد؛مثل نقاشی بچه ها!
يه پژو از کنار ما گذشت،
يه دست جوون از شيشه جلو و يه دست پير از شيشه عقب،هر دو با يک حالت اومدن بيرون که بارونو حس کنن.
و اينک...ما،مردم بارون نديده تهران!

يکشنبه.۱۰ شب.نوشهر

همچنان می باريد؛سطح جاده رو حسابی آب گرفته بود.


دوشنبه.۱۰ صبح.کنار ساحل.چالوس

بارون ريز ،اما زياد،
قطراتش می نشست روی صورت؛مثل وقتی که از کنار يه فواره رد ميشی و قطره های ريز آب رو حس می کنی.
دريا طوفانی،قهوه ای و خاکستری.

دوشنبه.۱۲ ظهر.نمک آبرود

کوههای فرو رفته در مه،
همچنان بارون،
صف طويل تله کابين!

دوشنبه.۳ بعد از ظهر.رامسر

خيلی بامزست رد شدن از خيابونی که تهش فقط کوه می بينی و مه و ابر!
پس شب همينجا مونديم!

سه شنبه.۹ صبح.همونجا

دريا يه کم آرومتر،
آسمون يه کم بازتر،
اما بايد رفت.

سه شنبه.نزديکهای ظهر.لاهيجان

شهر شلوغ،
مملو از مسافر،
اطراف شيطان کوه،همه از هم فيلم می گيرن؛با ژست،بی ژست!
تو ارتفاعات من از يه دختر و پسر عکس می گيرم،دختره گفت لطفا درياچه هم بيفته؛پسره يه کم معذبه.

سه شنبه.ظهر.رشت

ناهار می خوريم،
ديگه تا يک ماه نه ميخوام اسم کباب بشنوم،نه جوجه کباب...

سه شنبه.بعد از ظهر.مسير برگشت

رودبار
منجيل...چه بادی...همه رو می برد،
لوشان
قزوين...تنها خوبيش همون خياراشه!
اتوبان
در اين زمان من حدود يک ساعت رانندگی کردم...با کمی غرغر اضافی!

سه شنبه.تنگ غروب.ورودی تهران

تـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرافيک از نوع ناجور!
و
بالاخره
Home Sweet Home

راستی امشب ماه خيلی خوشگله،برو نگاش کن،بدو بينم!

جمعه، شهریور ۱۴، ۱۳۸۲

ديشب حواسم نبود؛با لنز خوابيدم.
صبح که بيدار شدم،جهان بينيم عوض شده بود؛دنيا رو روشن می ديدم.
اما ديگه گول نخوردم!
آخه اين بار چهارم يا پنجمی بود که اين اتفاق ميفتاد.
بار اول خيلی جالب بود!
نصفه شب بيدار شدم که آب بخورم؛ديدم عقربه های ساعت آشپزخونه چه واضح ديده ميشن!
برای آدمی که چشماش ضعيف باشه اين خيلی هيجان انگيزه!
اما وقتی می فهمی رودست خوردی...البته خنده دارم هست.


راستی من شديدا دلم يه دشک(تشک؟) آبی ميخواد،که توشو پر آب يخ کنم و بعد بگيرم بخوابم!
هوا خيلی گرم نيست،اما من ميخوامش.

تئاتر "در مصر برف نمی بارد" هم بد نبود.

چهارشنبه، شهریور ۱۲، ۱۳۸۲


سگ زرد برادر شغال است.
سگ زرد برادر شغال است؟
چه کسی گفته که سگ زرد برادر شغال است؟
آيا کسی ديده که سگ زردی برادر شغالی باشد؟
آيا اين برادری به اين دليل است که سگان زرد،شغالان را برادروار دوست می دارند؟
آيا سگان ديگر به جرگه شغالان وقعی نمی نهند؟
آيا سگ زرد چون شغال،انگور دوست می دارد؟
آيا کسی حاضر است به انگور دوست داشتن شغالی گواهی دهد؟
آيا شغالان و سگان از اين داستانها با اطلاعند؟
آيا شغالی و يا سگی به اين جملات خواهد خنديد؟
و يا به فکر فرو خواهد رفت؟
آيا با خواندن اين سطور نظر کسی در مورد من عوض خواهد شد؟
يا من هميشه،همينگونه سخن گفته ام و می گويم؟!
يادم باشد اگر سگ زردی را ديدم از او در اين باره سوال کنم،اما از شغال نمی توانم.
در هر حال من سگ زرد فوق را دوست می دارم!
Free counter and web stats