پنجشنبه، دی ۰۴، ۱۳۸۲



پس چرا برف نيومد؟!

از کتاب اين آقاهه خوشم اومد: داستان خرس های پاندا (ماتئی ويسنی يک)
بی صبرانه منتظر دوم بهمن هستم تا برم سراغشون،فعلا گذاشتمشون يه طرف که وسوسه نشم.
اين امتحانا کی تموم ميشن؟؟؟؟؟!!!!!
البته فقط تموم شدن مهم نيست،کيفيت تموم شدنه که بيشتر اهميت داره!

از دستکش بدم مياد،خيلی!

جمعه، آذر ۲۸، ۱۳۸۲

آن روز را به خاطر می آورم که،آنجا،روی يک لکه آبی رنگ از نقشه از يکديگر جدا شديم...
روی سنگی در رودخانه ای،
اما جدا شديم،
تا او برود يک تکه ستاره بياورد و من بمانم و کتابهايم را بخوانم.

و سالها گذشت...
او به دنبال يک ستاره کوچک که من از او خواسته بودم،هزاران نردبان نامرئی ساخت،
و
من هزاران کتاب خواندم،از هزاران نوع.
آخرين کتابی را که می خواندم،نگران بودم که مبادا تمام شود و او نيامده باشد،
اما،
درست در لحظه ای که آخرين خط را با انگشت دنبال می کردم،
زمانی که خورشيد در دوردستها زمزمه کنان ناپديد می شد،
او آمد؛با جسمی براق در دست که سوسو می زد و با لبخندی بر لب.
اما هر چه جلوتر می آمد نور کمتر می شد.

وقتی عاقبت روی همان سنگ،
ايستاديم،
ستاره کوچک کاملا مرده بود!
اما آخر در هيچ کدام از آن کتابها ننوشته بود که اگر ستاره ای به زمين بيايد،می ميرد...

مهم اين بود که آن را آوردم،او می گويد؛آهسته.
اما ديگر هيچ چيز مهم نيست...
مثل اينست که هيچ کاری انجام نداده باشد،چون انتگرال اين همه نيرو که به کار برده،روی يک مسير بسته در نهايت صفر می شود.
اين را در آخرين کتاب خوانده بودم!
می گويم و می روم.

و گمان نمی کنم که او هنوز روی همان سنگ رودخانه،مبهوت ايستاده باشد.
حتما رفته است،
حتما!
اما حتم دارم ديگر برای هيچ کسی ستاره ای نخواهد چيد...

دوشنبه، آذر ۱۷، ۱۳۸۲


رنگ قهوه ای رو دوست ندارم،اما هوای قهوه ای رو چرا.
وقتی هوا قهوه ای رنگ ميشه بخصوص اگه يه پس زمينه از درختای نارنجی هم توش ببينی،اون ديگه خيلی عاليه!
اگه يه بارون ريزم بباره که ديگه...
اين روزا هوا گاهی اين رنگی ميشه؛چه خوبه که امسال بارون زياد مي باره.

علاوه بر هوای قهوه ای،خرس قهوه ای رو هم دوست دارم.
چند روز پيش يکيشونو خريدم؛خيلی مهربونه!شکمش خيلی گندست،نگاه مهربونيم داره.
تازه يه داستان واقعی هم راجع به يه خانوم خرسه و آقا خرسه شنيدم که کلی اشک تو چشمام جمع شده!
يه شب يه آقا خرسه ميره يه جای دورافتاده ای نزديکای رامسر،و وارد حياط يه خونه ميشه و شروع می کنه به در زدن!آدمايی که تو اون خونه بودن کلی می ترسن و با تفنگ راه ميفتن دنبال خرسه.خرسه دوون دوون می رفته و اونا هم دنبالش تا اينکه می رسن به يه درخت و يه صدايی ميشنون؛آقا خرسه دورتر وايساده بوده و اونا يهو متوجه ميشن که يه خانوم خرسه روی درخت، تو يه شکاف گير افتاده،اونم به خاطر يه لقمه عسل!
خلاصه...
ميرن و کمک ميارن و خانوم خرسه رو با تشريفات ميارن پايين؛بعدم اونا،دوتايی(آقا و خانوم خرس) ميرن و عسل رو هم برای آدما ميذارن،لابد برای تشکر!
اينم از عشق خرسی!

راستی تا حالا به فلامينگو ها نگاه کردين؟!
منظورم نوع راه رفتنشونه؛زانوهای يه فلامينگو هو از جلو و هم از عقب قابل خم شدنه.
تصورشو بکنين آدما هم اين جوری راه می رفتن! D:
يه سری فلامينگو کوچ کردن اومدن مازندران،اما تا امروز که اون حوالی بودم،نديدمشون.بدم نميومد يه قدمی با هم می زديم ؛)

اين عکسه رو فکر کنم همه ديده باشن،اما حالا به احترام ارزشهای خرس منشانه باز هم اينجا منعکس شده!
از اين که فونت بعضی کامنتها رو نمی تونم بخونم،بسی ناراحتم و البته از اون بدتر ميان ترميه که يکشنبه آينده دارم :(
فعلا بدرود...
Free counter and web stats