یکشنبه، بهمن ۰۵، ۱۳۸۲


اينجا جاييه که من آرزو دارم توش کار کنم.
يه وقت اشتباه نکنيد!
منظورم شغل هايی مثل نگهبان پارک،باغبون،برف پارو کن يا يه همچين چيزايی نيستا!

دعا کنين اين محموله ای که صبح ميخوام بفرستم با اتوبوس بره،به موقع به مقصد برسه وگرنه دو نمره پريده!
اين سطح زير نمودار سرعت ـ زمان!
کاش يه کم،يعنی بيشتر از يه کم،کمتــــــــــــــــــــــــــــــــــر بود.

پنجشنبه، دی ۲۵، ۱۳۸۲

داشتم به خوابيدن و خواب ديدن فکر می کردم.
حالا تمام کسانی که منو بشناسن ميگن،"تو"ی خوبالو بايدم به خواب فکر کنی همش!!!
اما اگه بدونين...از روز شنبه تا سه شنبه شب،همين خوبالو که من باشم تا نصفه شب بيدار بوده و درس خونده...آخرشم روز چهارشنبه امتحانی داده که مپرس!از اون امتحانا که آدم وقتی سوالاشو مي بينه اول يخ می کنه،بعدم داغ ميشه...

تا قبل از اينکه وقت امتحانه تموم بشه،گمون می کردم فقط من خنگ بودم و موندم تو سوالا،چون از اطراف و اکناف همش صدای ورق زدن و پاک کردن ميومد؛اما بعد فهميدم که نه بابا!همه خراب کردن گويا...به جز يکی دو نفر معلوم الحال!
خلاصه که اين پيرمرد بدجوری حال هممون رو گرفت...
منو بگو که چه وقتی سر فهميدن ضرايب کلبش گوردون صرف کردم تا حاليم بشه چی هستن!
اما آخرم نفهميدم کلبش گوردون دو نفر بودن يا يه نفر...
حالا به هر حال...اما واقعا تو اون چند شب چقدر عاشقانه خوندم اين کوانتومو و تمريناشو حل کردم :((
آخه پيرمرد!اين چه کاری بود؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!ظالم!استعمارگر!صهيونيست...

راستی يه چيزی رو بگم،
باور کنيد من بدبين نيستم و نيمه خالی رو نگاه نمی کنم،اما خب گاهی برای هر کسی پيش مياد ديگه.

و اما خواب؛
داشتم به اين فکر می کردم که آيا احساس خواب،منظورم اون لحظه ای هست که نميشه جز خواب به چيز ديگه ای فکر کرد،اون لحظه ای که خوابيدن از هر کار ديگه ای لذتبخش تر به نظر می رسه و شيرين تر،اون ثانيه های سنگينی پلک ها...برای همه يه جوره؟يا مثل اثر انگشت برای هر آدمی منحصر به فرده؟
ميشه از برهان خلف استفاده کرد؟
مثلا بگيم،فرض می کنيم اين احساس در دو فردِ به تصادف انتخاب شده،متفاوت باشد،يعنی...
يکی نيست بگه به تو چه؟

واااااااااااای
دوشنبه شب،يک مِهی شده بود که بيا و ببين!!!!
تا خودِ زمين رسيده بود!من که به جز تو ارتفاعات همچين چيزی نديده بودم.
کلا اون چند روزه همش هوا مه آلود بود،بی هيچ بارونی،در حالی که کل ايران بارندگی داشت اون روزا!
شمالم،شمال قديم ؛)
انقدر مه بود که دماوند حتی يه ذره هم پيدا نبود.

ما هم صبر کرديم،
و چون چند روز بگذشت،
وجود کوهها را انکار نموديم،
همانگونه که بسياری چيزهای ديگر را!
و در راه بازگشت به خانه،
هنگام گذر از جاده ها،
چشمهايمان را بستيم،
تا مبادا اعتقادمان تزلزل يابـــــــــــد!

کِی مياد اين دوم بهمن؟!
وااااااای
تازه بعدشم سمينار بايد بدم،هر چند خوبه برام.
و اون همايشه که بايد تنهايی برم،اما اونم برام خوبه،اميدوارم بفهمم چی ميگن!
يه چيز خوشحال کننده اينه که آقا مهربونه ترم آينده برامون درس ارائه کرده،خدا کنه واقعا مهربون باشه.
احتمالا کلش(کله اش = سرش) محکم خورده به جايی که تصميم گرفته بعد اينهمه سال بياد ايران و دو روز در هفته تو دانشگاه مازندران درس بده!
خدا آخر و عاقبت ما رو ختم به خير گردانــــــــاد...

اميدوارم هيچ وقت اونجوری نشم که الان دارم بهش فکر می کنم،هيچ وقت!
Status:اشمئزاز!
ما رفتيم.

سه‌شنبه، دی ۱۶، ۱۳۸۲

تلويزيون،شبکه خبر:

خبرنگار:سلام
بچه:سلام
خ:حالت خوبه؟
ب:نه...
خ:چرا؟
ب:چون پام شکسته،با دستم...
خ:اِ،خب،بگو ببينم مامان و بابات کجان؟
ب:...مردن
خ:(يه دستی می کشه به سر بچهه)خب،خيلی دوسشون داشتی؟
ب:...
خ:دوستات چی؟ازشون خبری داری؟
ب:نه
خ:چرا؟
ب:چون آوردنم بيمارستان
خ:بقيه خونواده چطور؟
ب:(بچهه ديگه اشکش در اومده)همشون مردن.
خ:عيبی نداره،ايشالا که زودتر خوب ميشی(يه ماشين درمياره ميده به بچه) و برمی گردی خونتون.


به قول بعضيا:ای بر هر چی خبرنگاره ....
.
.
.
احساس می کنم تو يه سيستم نامشخص،تحت زوايای اويلری نامشخص تری در حال دورانم!

شنبه، دی ۱۳، ۱۳۸۲

زندگی که از بين رفتنش به سادگی يه کليک undoست.
اما ما همچنان ادامش ميديم،چون معلوم نيست کِی undo ميشيم...
هيچ وقت اين تعاريف قضا و قدر و غيره رو نفهميدم؛چه اون زمان که برای کنکور تست می زدم،چه بعدش که معارف پاس کردم و چه حالا.

دلم می خواست يه خونه قديمی داشتم،از اين خونه ها که ديوارای آجری پررنگ دارن.
دوست داشتم بيشتر ديوارش با پيچک پوشونده شده بود و تو حياطش پر درختای تبريزی بود.
دوست داشتم تو اتاق نشيمنش يه شومينه گنده بود که می تونستم بشينم جلوش و چندتا سيب زمينی چاق بندازم تو آتيشش،بعد اونا رو پوست بکنم،دستام سياه بشه و بعد روشون نمک بريزم و بخورمشون.
بعد با صدای بلند هر آهنگی رو که دوست دارم گوش کنم.

دلم ميخواد يه فرمول کشف کنم يا يه نظريه جنجال برانگيز پيشنهاد کنم.
دلم ميخواد با خيال راحت يه کنسرت درست و حسابی برم يا يه تئاتر خوب ببينم.
دلم ميخواد بوی اين نرگسا هيچ وقت تموم نشه...

از اون کار موناليزای تو موزه بيشتر از بقيه خوشم اومد.
امروز فهميدم استاد کوانتوم شکل اون شهرداره تو دهکده حيواناته،چه کارتون خوبی بودا!
امروز ياد چند روز پيش افتادم که نزديک غروب کنار دريا پرتقال خورديم،دستامون انقدر يخ زده بود که نمی تونستيم پرتقالا رو پوست بکنيم!
ياد يه چيز خنده دار ديگه هم افتادم که نميگم!
راستی امروز "بيداد" شجريان رو هم گوش کردم.
راستی اگه اين دريا نبود منِ نديد بديد از چی می نوشتم!
راستــــــــــــــــــي!واقعا يه شهاب سنگ افتاده تو بابل؟!!!نمی دونم چرا روزای اول هفته که ما اون دور و براييم از اين اتفاقا نميفته ؛)

کی گفته اين حرفا بايد به هم ربط داشته باشن؟!
Free counter and web stats