شنبه، فروردین ۰۸، ۱۳۸۳

چهل سال بعد از آفرينش آدم و حوا...

اما دعا و آرزوی من اين است که ما اين راه زندگی را با هم به پايان بريم.
آرزويم اين است که نميريم مگر آن که در قلب هر زن و شوهری که عاشق هم هستند جايی داشته باشيم تا آخر دنيا و عشق،به نام من ـ حوا ـ خوانده شود.

و آدم بر گور حوا چنين گفت:
با حضور حوا،همه جا بهشت من بود.

از کتاب "خاطرات حوا" ؛مارک تواين


آدم به دنيا مياد و بعد هم می ميره،اما علت بعضی چيزا رو هرگز نمی فهمه.
برای نمونه:
اينکه همسايتون ساعت سه نصفه شب از مهمونی بر می گرده و صدای ضبط ماشينش تا آخرين حد ممکن بلنده،اونم با آهنگ نازی جون!
اينکه بعد از تموم شدن فيلم تو سينما يه نفر توی اين بوق گنده ها که تو استاديوم موقع فوتبال می زنن،شديدا و با تمام نيرو می دَمِه!
و کلی چيزای ديگه که ترجيح ميدم نگم حالا!

راستی اين کتاب "سلوک" عجب عاشقانه بود!
از اون خانوم زشته هم که بالای صفحه mail مياد متنفرم!

پنجشنبه، فروردین ۰۶، ۱۳۸۳


فردا،يعنی هفتم فروردين،هفتمين سالگرد ازدواج بيتا،خواهرمه.
جا داره در اينجا به هردوشون تبريک بگم + دست و سوت!
اين گوش ماهی رو هم بذارم تو کيفم که فردا بهش بدم :)

همش دوست دارم اينجا عکس بذارم،حالا به هر مناسبت يا حتی غير مناسبت ؛)

دوشنبه، فروردین ۰۳، ۱۳۸۳

هر لحظه که با هم بوديم،جشنی بود،عيد تجلی،
و در جهان،من و تو تنها.
همچون طوفانی،سرمست فرود آمدی،
بی حساب پله ها،
و مرا ميان ياس های نمناک،
به قلمرو خويش فراخواندی،آن سو،
آن سوی آينه.

آرسنی الکساندرويچ تارکوفسکی
(صفحه فروردين تقويم)


خوشم مياد از ماهی ها وقتی ميان لب تنگ و دهنشون مثل يه دايره کوچيک باز و بسته ميشه،اما دوست ندارم دستم بخوره به بدنشون،يه جوری ميشم.
امروز کلی پياده روی کردم،خوب بود.

راستی جالبه تلفن کنی به يه نفر،بعد نفهمی که خواب بوده،بعد اونم به روت نياره و تازه اون وسط دوتا کتابم بهت معرفی کنه که بخری!و بعد که بفهمی کلـــــــــی شرمنده بشی...
يه چيز ديگه هم جالبه؛اونم اينکه يه آهنگی رو خوب گوش نکرده باشی و بعد يه نفر يه عالم راجع به اون برات حرف بزنه و دستاشو تو هوا تکون بده و تو فکر کنی که وااااااای چه آهنگ تاثير گذاری و از اين حرفا و بعد يه روز اتفاقی خودت اون آهنگ رو گوش کنی دوباره و با دقت و بفهمی که نــــــــــــه!اصلا اين يه چيز ديگه داره ميگه(آهنگم فارسيه ها) و بعد ديگه...البته آهنگه واقعا تاثير گذار بودا!

واااااااای،اين CD موسيقی کلاسيک مرجان که چشمم دنبالش بود از خيلی وقت پيش،بالاخره به دستم رسيد.
خيـــــــــــــــــلی خوشحالم!الان دارم يه کار موزارت رو گوش ميدم،جاتون خالی :)
سه تا کتاب خوشگلم عيدی گرفتم و بسی شادمانم از اين جهت!
خلاصه اينجوريا!

جمعه، اسفند ۲۹، ۱۳۸۲


اينم عيدی من به همه رفقا :)
از اون دسته از دوستانی که باهاشون رابطه ايميلی هم دارم و دارن اين اثر آخرم رو برای بار دوم می بينن،اصلا عذر نمی خوام؛همينه که هست،چه دلتونم بخواد D:


اينم بامزست،ببينين :)

سال نو هم مبارک،
ببينيم اين ميمونه چه گلی به سرمون مي زنه امسال!

چهارشنبه، اسفند ۲۷، ۱۳۸۲



<<خونه تکونی>>

خب اين تکوندن خونه ما ظاهرا تموم شده بالاخره!
من خونه تکونی رو دوست دارم،البته نه همه قسمتهاشو؛اما خب در کل کاريه که ازش بدم نمياد.بخصوص وقتی ضمن اين کار يه سری چيزای گم شده يا فراموش شده رو پيدا می کنم.
بعضی خرده ريزا هستن که هر سال تميزشون می کنم و دوباره ميذارم سر جاشون تا سال بعد! که اغلب هيچ مورد استفاده ای هم ندارن،اما بازم دلم نمياد بندازمشون دور و هر سال هم چند تا چيز جديد به اين خرده ريزا اضافه ميشه و در نتيجه برای سال بعد کار جمع و جور کردن اينا بيشتر طول می کشه!

امسال بعد از کلـــــــــــــــــــي فکر کردن تصميم گرفتم اون دسته از شيشه عطرها رو که خالی شدن؛حالا يا امسال يا n سال پيش،بندازم دور.راستش خيلياشون برام خاطره انگيز بودن اما به دليل کمبود جا مجبور شدم اين کار رو باهاشون بکنم،
کلی کارت تبريک قديمی پيدا کردم، که چند تاشون فکر می کنم مال بيست سال پيش بودن!
و دفتر خاطرات سال اول و دوم دبستان؛
يکی از دوستام اينو برام نوشته بوده اون موقع:
پريسا جان تو بسيار دختر خوب هستی.
من تو را بسيار دوست می دارم.
تو هيچ وقت اسم من را در بد ننوشتی...آخــــــــــي!
چند تا تمبر قديمی هم پيدا کردم!
کلکسيون پاک کن من و بيتا و مونا که چقدر برای جمع کردنش زحمت کشيديم،
کلی مجسمه گِلی که همشون فقط چهره بودن در حالتهای مختلف اثر بيتا و يکيشم اثر خودم معروف به مجسمه "خميازه" که هر وقت نگاش کنی بی اختيار خميازت می گيره ؛)
يه پونصد تومنی کهنه تو جيب يه کاپشن،
يه دفترچه يادداشت که توش دستخط يه دوستيه که نزديک هفت ساله که ديگه نيست...
يه کارت کنسرت شهرام ناظری مربوط به دو سال و خورده ای پيش،
يه عالم مداد اتود های خراب که چون خوشگلن بازم دلم نمياد دورشون بندازم،
يه لامپ زرد کوچولو که سوخته اما نگهش داشتم بلکه يه روزی باهاش يه چيزی درست کنم!
و ...

تمام حيوونا رو هم شستم؛زرافه،گورخر،ميمون،الاغ،انواع خرسا،خرگوش و بقيه.
تقويم خوشگله هم روی ميز منتظره که زودتر بره رو ديوار.
خلاصه ديگه همه منتظرن تا سال ميمون آغاز بشه.

اما همه اينا يه طرف و کلی جزوه پاکنويس نشده هم يه طرف ديگه!

راستی چه سرمای خوبيه ها!

و
امشب چقدر دلم سوخت برای داريوش ارجمند؛يه برنامه بود راجع به نجوم که اين آقا مجريش بود و با ايرج ملک پور صحبت می کرد،اونم راجع به Big Bang!طفلکی هی سر تکون می داد.
آخه من نمی دونم مگه مجبورن يه هنرپيشه رو بذارن مجری همچين برنامه ای!!!


پنجشنبه، اسفند ۲۱، ۱۳۸۲

اين هفته خيـــــــــــلی عالی بود!
چون هفته آخر بود و در نتيجه اصلا درس نخونديم و همش اينور اونور بوديم،بخصوص روز دوشنبه که ديگه آخر خوشگذرونی بود!
از هفته قبل قرار بود بريم اردو و عليرغم اينکه هواشناسی اعلام کرده بود اون روز حدود ۱۵درجه کاهش دما خواهيم داشت!اما ما رفتيم.
منم که از همه جا بی خبر بودم،اين هفته کاملا تابستونی رفته بودم،بی هيچ لباس گرمی.

اولش بارون کم بود،اما هرچی از بابلسر دورتر می شديم،شديدتر مي شد و جايی هم که ما می خواستيم بريم؛يعنی عباس آباد بهشهر،تو ارتفاعات واقع شده بود و خب ميشه حدس زد که اونجا سردتر و بارونی تر از بقيه جاها بود.
من تاحالا جنگل زياد رفتم و می تونم بگم منطقه عباس آباد يکی از زيباترين مناطق جنگلی ـ کوهستاني ايرانه(البته برای اونايی که اينجا رو نديدن)!

يه درياچه خيلی خيلی خوشگل که بيشترش تو مه غرق شده با يه جزيره اسرار آميز وسطش!!!درختای بلند که قطره های بارون از روی برگاشون سر ميخوردن پايين و اون سرمای خوشمزه با اون بارون ريز.همه چيز آماده بود تا آدم از خوشی بميره!
من که حتی يه دقيقه هم زير چتر نرفتم؛تمام موهام به علاوه کوله پشتيه خيس خيس بودن،شلوارمو دولا تا زده بودم اما بازم کلی گلی شد،کفشا که ديگه هيچی!!!
بخش جالبش اونجا بود که من و چند تا از بچه های ديگه بقيه رو گم کرديم و حدود نيم ساعت تو مه دنبالشون گشتيم!و در جريان اين جستجو از حمام و خزينه شاه عباس صفوی سر در آورديم!
اين شاه عباس از اصفهان پاشده اومده بهشهر و چه جايی رو هم انتخاب کرده!چه خوش سليقه!چندتا کاخ هم تو خود شهر داشت.

من اونروز بعد مدتها که از صبحونه خوردن افتادم،يه صبحونه مفصلی خوردم که واقعا چسبيد؛آدم اونجا ديوونه ميشد!
برای ناهار هم کلی جوجه به سيخ زديم و حسابی خانوم شديم،بعد يه سری هم که حسابی آقا شده بودن اونروز!اونا رو کباب کردن.
بعد از ظهر يه سری ها که فکرشم نمی کرديم!،حسابی آواز خوندن و ...
آخر سر هم مراسم قليون کشون و چای خورون بود.
يه نيم ساعتی هم تو ساری مونديم و باز از سرما دندونامون خورد به هم.
شب که برگشتيم قيافه هامون ديدنی بود؛سر تا پا گل و شل!اما خوشبختانه هيچ کدوم سرما نخورديم.
راستی!جاتون خالی اون روز کلی سوت زدم البته خيالتون راحت باشه،نامحرم نشنيد!می تونم بگم سوت زدن در حال راه رفتنم بهتر شده،آخه قبلا نفس کم مياوردم.
خلاصـــــــــــــــــــــــه!
دلتون کلی بسوزه،چون به من خيلی خوش گذشته؛فقط اميدوارم عکسايی که انداختم خوب ظاهر بشن.

راستی راستی راستی!
بابا،به جون خودم من هيچ مرگيم نبوده و نيست!
اما انگار يه چيزايی نوشتم که دوتا دوستای بســــــــــــيار عزيزم فکر کردن احيانا من يا عاشق شدم يا شکست مکست عشقی خوردم!
نه بابا از اين خبرا نيست!يعنی از مادر زاده نشده اون شخصی که بخواد همچين کاری با من بکنه ؛)

پنجشنبه، اسفند ۱۴، ۱۳۸۲


عکسی که ملاحظه می کنيد،عکسيه که از يک فسيل تازه کشف شده گرفته شده!
با توجه به شباهتهای غير قابل اغماض تصوير اين جاندار با گاوی معروف که امروزه در بيلبوردهای متعدد و در گذرگاههای مختلف شهر ديده ميشود،چنين نتيجه گيری می گردد که اين گاو باشکوه قدمت تاريخی دارد؛چرا که فسيل يافت شده مربوط به دوره پارينه سنگی(اگه اشتباه نکنم!) می باشد.

حالا چکار دارين که منبع خبر کجاست،مثلا associatedgaavspress.
مگه فرقی می کنه؟!
فقط ميخواستم بگم من اين گاو رو دوست دارم،دوست داشتنی!
رمز موفقيتش هم،گمون می کنم تو همين لبخند هميشگيش باشه.
همين چيزا باعث ميشه آدم،گاو يا حالا هر موجود ديگه ای جاودان بشه! ؛)

سه‌شنبه، اسفند ۱۲، ۱۳۸۲

به زندگي گفتم:
"مي خواهم صداي مرگ را بشنوم."
زندگي صدايش را كمي بلندتر كرد و گفت:
"اكنون آن را مي شنوي."

هوا چقدر خوب شده!
بوي عيد مياد,بوي چاغاله بادوم,بوي تازگي!
ديشب خواب يه جاي خيلي سرسبز رو ديدم;با كلي گل لاله كه اندازه هاشون يه كم غير طبيعي بود.ساقه هاشون خيلي بلند بود و بي نهايت خوشگل بودن!زرد،قرمز،نارنجی!


تا حالا شده موقع خواب,وقتي ميخواي چشماتو ببندي,به جاي اينكه سياهي ببيني,همه جا رو روشن ببيني؟!
انگار كه اصلا پلك نداري و خيره شدي به خورشيد مثلا!(بعد اگه اونموقع خيلی خسته هم باشی احيانا،حرصت درمياد.)
جالب بود,چند شب بيش تجربش كردم.

راستی چرا سر سفره هفت سين،به جای تخم مرغ رنگی،تخم لاکپشت رنگ شده نميذاريم؟(شايد چون فراوانی کمتری داره!)
دلم برای "جشن نوروز" های خواجه نصير تنگ شده.
ای بابا!من جزوه مکانيک آماريمو ميخوام،اما يادم نمياد حدود سه سال پيش به اون دختره دادمش يا به اون يکی!اما نکته دردناک اينجاست که هردوتاشون رفتن خونه شوهر و لذا دفتر خوشگل منم به احتمال قوی شوهر داده شده :((

تاحالا احساس يه خرگوشو داشتين؟من داشتم؛دو روز پيش،وقتی از کنار مزرعه های کاهو ميگذشتيم.
آخ آخ،چه کاهويی،چه رنگی،از اينا که خِرچ خِرچ موقع خوردن صدا ميدن!

در هنگام عصبانيت از گزينه Refresh استفاده کنيد.

رو سينه را چون سين ها
هفتاد شوی از کيـــن ها
وانگه شراب عشــــق را
پيمانه شو،پيمانه شـــــو...

Free counter and web stats