جمعه، اردیبهشت ۰۴، ۱۳۸۳

باز هم بوها،صداها،تصويرها...
دبستان اتفاق
سالن آمفی تئاتر
سن سالن
سال پنجم
نمايش
لباس فرشته ای
يک جفت بال سفيد،سفيدِ سفيد.
...
بعد از حدود پانزده سال!
...
بلوزم را اتو می کردم،
بوی لباس فرشته ای را می داد،و بوی سالن نمايش را.
وقتی دبستانی بودم به نظرم سالن نمايش دبستانمان جزو بزرگترين سالنهای نمايش بود،البته بعد از سالن تئاتر شهر و تالار وحدت.
اما وقتی بزرگتر شدم و دوباره به ديدن مدرسه دوران کودکی رفتم،
فهميدم که آنجا يک سالن متوسط يا حتی کوچک بوده و آن گوشه های اسرارآميزش،ديگر پنهان و پر رمز و راز به نظر نمی رسيدند.
اما آن لباس فرشته ای با آن دو بال سفيد هنوز هم برايم زيبا و شگفت هستند،هنوز!

من آن لباس فرشته ای نمايشم را می خواهم
و
يک قُلُپ کودکيم را!

چهارشنبه، اردیبهشت ۰۲، ۱۳۸۳

ای هوا همچنان خنک بمان!

هفته پيش،اولين آخر هفته ای بود که موندم شمال.
از اين به بعد احتمالا باز هم پيش مياد که بمونم،اون هفته که خوب بود.

باز هم مثل قبل از عيد تا ما تصميم گرفتيم بريم بيرون،يه دفعه هوا برگشت و دوباره بارون و از اين حرفا...
اما ما باز هم رفتيم!
و برای من اين دومين بار بود که سرما تا مغز استخون رو تجربه کردم و خوشبختانه باز هم سرما نخوردم.

نمک آبرود در يک روز شديدا بارونی،
بدون چتر و بدون ماشين و پياده روی از سر جاده تا محل تله کابين.
از يه مرحله ای به بعد،وقتی که خيس ميشی ديگه بی فايده ست که بخوای موهای به هم ريخته ت رو مرتب کنی يا روسريت رو صاف کني،بعدم اونی که سرت کردی انقدر خيس و سنگين ميشه که صدای خودتم نميشنوی!
بعد،تو،که عمری چای خور نبودی،اون روز بيست تا چای می خوری و آش رشتهه رو انقدر تند تند می بلعی که تمام دهنت می سوزه!
بعد همش از سرما به قول فريده ويبره ميشی.
دستات انقدر يخ ميشه که نميتونی زيپ کاپشنت رو ببندی و ...
اما
اما
اما
خيلی عالی بود،خيلی خوش گذشت!
و ما برای چندمين بار به اين مهم رسيديم که مديريت خودمون خيلی خيلی بهتر از عناصر ذکوره و بدون اون ها خيلی خيلی هم خوش ميگذره!
جدا ميگم!

راستی،کسی تاريخ دقيق شروع و خاتمه نمايشگاه کتاب رو ميدونه؟

شنبه، فروردین ۲۲، ۱۳۸۳

دخترک تمام روز می نشيند کنار دريا
و
با شن های ساحل قلعه ای زيبا می سازد،در حالی که آوازی شادمانه می خواند
و
شب هنگام به خانه اش باز می گردد
و
تمام شب خواب قلعه زيبايش را می بيند.
...
صبحگاه برمی خيزد
و
به ساحل می رود
اما
اثری نيست از آن قلعه که ساخته بود،در تمام روز!
اما
آيا
آيا
آيا
می توان شک کرد در مهربانی دريا؟!!!
يکشنبه ۱۳۸۳.۱.۱۶
اتوبوس به جاي ۷:۴۵،ساعت ۸ حرکت مي کند.
باران ريز،مي بارد يکريز.
از آن سرماهاي خوب؛و خوشحالم چون بغل دستي ندارم و همه وسايلم را مي گذارم صندلي کناريم.کاپشنم را مي اندازم روي پاهام.
فيلم مزخرفي به اسم رخساره! و من به زور خودم را به خواب مي زنم تا نبينمش.
همه جا سبز،درخت ها پر شکوفه و همچنان باران ريز.
ساعت ۱۲:۳۰ مي رسيم،من ساعت ۱۳ کلاس دارم؛پس با همه وسايل يکراست ميروم دانشکده و گويا قيافه ام خنده دار است با دوتا کوله پشتي بر دوش.هوا خيلي سرد است!
کلاس تشکيل نمي شود!چون استاد کارش جور شده و براي فرصت مطالعاتي رفته است اشتوتگارت!پس با دستاني درازتر از پاها مي روم در حالي که اطمينان دارم کلاس ۵-۳ بعد از ظهر حتما تشکيل مي شود...اما نمي شود،چون درس گرايشيست و در کل چهارنفر هستيم که دوتا از ما نيستند و نفر سوم هم معلوم نيست کجاست؟!
مي ماند من،و استاد مي گويد تو هم برو!

دوشنبه ۱۳۸۳.۱.۱۷
امروز اصلا کلاس ندارم.باران همچنان مي بارد.
با دوستم مي رويم دانشگاه و مي فهميم که اين هفته بيخود آمده ايم.
خانوم گرگاني و آقاي اراکي که هم گرايشيهاي من هستند،اين هفته نمي آيند.
هيچ وقت اينقدر بچه + نبوده ام!
دوست شيرازي من غمگين است و به تقويم نگاه مي کند؛مي گويد اين ترم تعطيلي درست و حسابي ندارد و نمي تواند برود خانه شان.
بليط رزرو مي کنم،دوباره وسايلم را جمع مي کنم و مي رويم ترمينال.
اتوبوس به جاي ساعت ۱۳،با ۱.۵ ساعت تاخير حرکت مي کند،چون تا ساعت دو بعد از ظهر هنوز جاده ها بسته بوده اند و ماشين ها از جاده فيروزکوه آمده اند.
اما بالاخره هراز باز مي شود.
مي رويم خوراکي مي خريم که اگر زياد در راه مانديم از گرسنگي تلف نشويم.
اما خوشبختانه اوضاع خوب است و به موقع مي رسيم تهران.

تمام راه را به اين فکر مي کنم که اگر نيامده بودم،کلاس ها حتما تشکيل مي شدند و کلي غيبت مي خوردم!

آدم تکليف خود را با دو دسته از خلايق هرگز نمي داند؛يکي انسان هاي شديدا مودب و ديگري آدم هاي شديدا بي شرف!(اين هيچ ربطي به حرفهاي فوق نداشت البته!)


راستي!اينجا رو بالاخره خودم به تنهايي بنا كردم,جا داره برام دست بزنين!
امشب,شب عجيبي بود,البته نه به خاطر اين شق القمر من!




Free counter and web stats