شنبه، خرداد ۰۹، ۱۳۸۳

عزيز من!
آخه اين چه ريختيه؟!هان؟؟؟!!!
واسه چی مقنعه ت رو اون شکلی سرت می کنی؟!!!
واااااااااای
آخه اين چه مدل جديد مزخرفيه!!!
و امان از اون زمانی که بادی هم بوزه...
اون وقته که مقنعهه باد می کنه و سرت ميشه اندازه يه خمره!
نکن اين کارو!

گفتم قبل از اين که به خطه سر سبز و زلزله خيز مازندران اعزام بشم،اين نصايح رو فرمايش کنم؛يه وقت رفتم و ديگه برنگشتم ؛)

پنجشنبه، خرداد ۰۷، ۱۳۸۳

-دو تا پنج انگليسی بردار،
حالا بذارشون کنار هم و يکيشونو بچرخون،
اينجوری!

يه برگ سبز بکش و دو تا پنج رو هم قرمز کن.
حالا يه سيب قرمز گنده داری!
حالا يه سه انگليسی کوچيک بکش
و
از کنار به سيب گنده ت اضافه کن،

توی سه رو پاک کن.
حالا يه سيب قرمز گنده دندون زده داری!

ببينم،تا حالا برای گاز زدن يه سيب ازش اجازه گرفتی؟

***
-"ن" کوچولو ديگه کلی بزرگ شده،
انقدر بزرگ که ديگه ميخواد ازدواج کنه.
"ن" عزيزم خيلی خوشحالم و برات يک عالم آرزوهای گـــــــــــــنده و قشـــــــــــــــــنگ دارم! :)

چهارشنبه، اردیبهشت ۳۰، ۱۳۸۳

تو که ماه بلند آسمونی،
منم ستاره ميشم دورتو می گيرم

اگه ستاره بشی دورمو بگيری،
منم ابر ميشم روتو می گيرم

اگه ابر بشی رومو بگيری،
منم بارون ميشم چيک چيک می بارم

اگه بارون بشی چيک چيک بباری،
منم سبزه ميشم،سر در ميارم

تو که سبزه ميشی سر در مياری،
منم گل ميشم و پهلوت ميشينم

تو که گل ميشی و پهلوم ميشينی،
منم بلبل ميشم چه چه می خونم!

به نظر شما آخر روی کی کم ميشه؟!

(با صدای "هنگامه ياشار" از کاست "ترانه های کوچک برای بيداری"؛
اين کاست مربوط به حدود n سال پيشه.)

شنبه، اردیبهشت ۱۹، ۱۳۸۳

ديروز رفتم نمايشگاه،
با اين که می دونستم کلی له خواهم شد،کلی به آدمهای کله پوکی که فقط ميان اونجا تا به مردم تنه بزنن،زير لب يا حتی بلند فحش خواهم داد،
و با اين که مطمئن بودم شبش حتما پا درد خواهم گرفت.
اما،
خيلی خوب شد که رفتم و به نظرم نمايشگاه،امسال،خيلی بهتر از سال پيش بود.

اولين چيزی که خريدم،کتاب نبود،بلکه يه گاو بود؛گاو روزانه!
خيلــــــــــــــــــــــــــــي نازه!به نظر من اينا واقعا مغز اقتصادی دارن،چو مردم گُر و گُر ازشون خريد می کردن!
و،
باز هم نرسيدم همه غرفه ها رو درست ببينم،چون نمی خواستم تا شب اونجا بمونم؛مثلا خيلی دوست داشتم غرفه ای رو که انتشارات با حرف "ن" داشت ببينم،مثل نشر نی،نگار،نگاه و نيلوفر و ثالث رو هم نديدم البته،که حواسم نبوده حتما.
قصد خريد کتاب خارجی نداشتم،اما تا اونجايی که نگاه کردم،چيز به درد بخوری نديدم،البته در مورد رشته خودم؛شايدم خوباش فروش رفته بود!

حاصل هفت ساعت گشت و گذار،
"چشم به راه بانو" سيد علی صالحی،
"افرا،يا روز می گذرد" و "حقايق درباره ليلا دختر ادريس" بهرام بيضائی،
"ايزابل بروژ" کريستين بوبن،
"شاهدخت سرزمين ابديت" آرش حجازی،
"خواهران اين تابستان" بيژن نجدی،
و کاست "غيرمنتظره" کريستين بوبن.

در کل خوب بود،اگه نرفتين پيشنهاد می کنم يه سری بزنين.(عجب جمله کليشه ای!)

يک هفته ست دارم "روز و شب يوسف" رو می خونم،حجمش خيلی کمه،اما زياد ازش خوشم نيومده؛می دونم کتاب،نوشته دولت آباديه و دولت آبادی نويسنده بزرگيه و گرچه من فقط "سلوک"ش رو خوندم،اما واقعا ازش خوشم اومده،اما خب اين يکی رو دوست نداشتم.

مترجم ها آدمهای خوبين،در واقع اپراتورهای سودمندی هستن!
واااااااااای
چقدر کتاب هست که آدم نخونده باشه!

وقتی شمال هستم نه می تونم درست و حسابی وبلاگهای ديگرون رو بخونم و نه تو وبلاگ خودم چيزی بنويسم،هميشه چند تا آدم فضول تو سايت دانشگاه هست!حوصله کافی نت و اين حرفا رو هم ندارم.
فکر کنم دو شنبه برم.

چهارشنبه، اردیبهشت ۱۶، ۱۳۸۳

بعضی وقتا "اميد" واژه مسخره ای به نظر مياد.
يه نفرو تصور کن که به طور مادر زادی گوژ پشت،يا با پای نيمه فلج و انحراف چشم و ... متولد ميشه.
اونوقت فکر می کنی تو تمام عمرش،چند لحظه،چند دقيقه يا چند ساعت ميتونه شاد و اميدوار باشه؛حالا هر چقدر هم که بهش تلقين کنی که زندگی ارزشهای خيلی والايی داره و از اين جور چرنديات،
کافيه پاشو از خونه بذاره بيرون،اصلا هيچ کاری هم به کار مردم نداشته باشه؛اما همون نگاهها،هر چند از نوع اجتناب ناپذير يا بی منظور،پدرشو در مياره!

ديروز يکی رو ديدم که اينجوری بود،مانتو و روسری خوشرنگی پوشيده بود،اما سخت راه می رفت و يه خانومی هم دستشو گرفته بود.فقط يک لحظه ديدمش و من که هميشه تند راه ميرم،دلم نيومد ازش بزنم جلو و رفتم اون دست خيابون.نمی دونم چندتا از اون معلوليتها رو داشت،صورتشو نمی ديدم اما ...
اينجور وقتا مثل خيليای ديگه فکر می کنم که چقدر بعضی از چيزايی که مشکل يا مانع تصورشون می کنم،کوچيک و ابلهانه هستن...
Free counter and web stats