چهارشنبه، تیر ۰۳، ۱۳۸۳

نوشتن به شيوه شمارشی:

۱ـکوانتوم سخته،سخت!
۲ـاين کتاب "ايزابل بروژ" خوب بود.
۳ـاز دست اين Emailهای ابلهانه که بدون اجازه ميان و box آدم رو پر می کنن خسته شدم!
بابا جون،فکر می کنم من با اين پنجاه کيلو که هستم،وزن کم هم دارم!
حالا هی بيا بگو تا آخر ژوئن خودتو لاغر کن!!!عجب ...ی هستيا!!!
۴ـاين orkut بدجوری وقت آدم رو می گيره!(به دليل برانگيزاندن حس فضولی.)
۵ـاين کارتون ها که شبکه پنج سر ظهر پخش می کنه،خيلی خوبن: Chicken Run,Ice Age,Nemo.
۶ـمن يه ماموت بزرگ می خوام(حالا اگه اسمش Manfred نبود هم،خيلی مهم نيست.)
۷ـکاش فردا کارتون "Monsters Co" رو نشون بدن.
۸ـمن دهم امتحان دارم.
۹ـالان يک سال و هفده روز از اولين بار که وبلاگ نوشتم ميگذره؛البته اول اونور بودم.
۱۰ـخب که چی؟!(به قول ايشون )
۱۱ـفکر می کنم اين از اون postهاست که اگه چند وقت ديگه بيام بخونمش،ميگم اه اه!چه يخ! :(

دوشنبه، تیر ۰۱، ۱۳۸۳

می دانی،
شايد غم انگيز ترين چيز،
ديدن قاصدکی باشد،
غرق شده در گودالی کثيف،
جلوی يک مغازه تعويض روغنی!


داستان قاصدک را که می دانی؟!

سه‌شنبه، خرداد ۲۶، ۱۳۸۳

برای خانه خيابان کاخ



خانه خيابان کاخ،کمی بزرگتر از من است،
خانه خيابان کاخ،کوچک،اما پر نور و مهربان است،
خانه خيابان کاخ،هميشه پر است از صدای آواز گنجشکها و بالهای کبوتران.
خانه خيابان کاخ،بوی خاص خودش را دارد؛
بوی کودکی من،بوی زمين خوردن کودک همسايه و بوی دوچرخه سواری های طولانی تابستان!
خانه خيابان کاخ،با نرده های لوزی شکل و قهوه ای رنگش،
با دو باغچه کوچک توی پارکينگ،
و با آن دو درخت خودرو و هزار چيز ديگر که شايد تنها برای من خاطره باشند.

تا چند وقت ديگر،خانه خيابان کاخ،ديگر خانه ما نخواهد بود؛خانه آدمهای جديدی می شود تا خاطره های جديدی در آن بسازند.

مامان می گويد،هنوز هم خوابهايش،خواب خانه قديمی شان است؛
همان که همگی در او بزرگ شده اند : مامان،خاله و دو تا دايی ها.
با خودم فکر می کنم من هم تا آخر عمر،خواب همين خانه کوچک را خواهم ديد!

جمعه، خرداد ۲۲، ۱۳۸۳

يه کم،يعنی کمی بيش از يه کم،بده که ده روز شمال باشی،اما نتونی بری دريا!
منظورم برای شناست.

از ترس امتحان روز نوزدهم خرداد،هيچ جا نرفتيم.
هی نشستيم اختلال خونديم،اختلال مستقل از زمان و وابسته به زمان،تبهگن و غير تبهگن،
بسط های بزرگ رو حل کرديم،
شرط بهنجارشو اول نقض کرديم،بعد يه جای ديگه اعمال کرديم!
با خودمون فکر کرديم شانس آورديم که اين "جی جی"(منظورم ساکورايی ست.) ناگهان در سن چهل و نه فوت کرد،وگرنه پدر ما رو در مياورد با اين کتابش!
خلاصه...
روز هيجدهم فرا رسيد و ما بچه های ساعی تصميم به تعويق امتحان گرفتيم،چون خيلی اوضاع خراب بود و از اين حرفا!
و موفق شديم،
و البته کمی مغبون!

اما تو اون روزا،
يعنی پيش از نوزدهم،
هر روزی که تو اون گرما می رفتم دانشگاه و آفتاب مستقيم می تابيد روی مغزم،وقتی بوی ماسه و دريا ميومد،کلی غصه می خوردم که نمی تونم برم شنا.

البته ناگفته نماند که يه روز حدود يک ساعت با دوستم رفتيم کنار ساحل قدم زديم،
و البته بازم بگذريم از اين که چقدر دلمون سوخت وقتی ديديم پسرا خيلی راحت دارن شنا می کنن و حموم آفتاب می گيرن،اما خب ديگه!
(اين از اون زمانهاييه که شديدا آرزو می کنم پسر بودم!)

راستی يادم باشه اين دفعه يه دونه از اين کلاها بخرم بذارم سرم،آفتاب اونجا پدر آدمو در مياره!
Free counter and web stats