پنجشنبه، آبان ۲۸، ۱۳۸۳



مرسي از همه
به خاطر
تبريك ها و تولد هاي منتظره
و
غير منتظره
و
هديه هاي قشنگ
و
مهربوني هاي زياد!
:)

پنجشنبه، آبان ۲۱، ۱۳۸۳



چهار روايت از شب سال نويي كه بر نيما گذشت يا نگذشت
يك مجموعه داستان از پرويز كلانتري، كه چاپ همين امساله.

اسم اين آقا هميشه من رو ياد نقاشيهاش مي انداخت،
به همين دليل بدم نميومد نوشته هاش رو هم بخونم،
و خوندم!
و حالا فكر مي كنم كه،
نقاشي ها و كارهاي مفهوميشو بيشتر از نوشته هاش دوست دارم،
كه البته يه نظر كاملا شخصيه :)

اينم خود آقاهه



یکشنبه، آبان ۱۷، ۱۳۸۳






من پنج خط مي نويسم،
اما پشيمان مي شوم.
اين خط عمودي كه در جا مي زند،
حالا عقب عقب رفته و تمام پنج خط مرا خرچ و خرچ خورده
و
حالا باز درجا مي زند.
اينكه الان بنويسم: مي داني...
و جمله ام را با آن آغاز كنم،خيلي تكراريست،
اما از طرفي يك احساس آرامش هم تويش هست،حتي اگر به مجاز،
همين كه تصور كني،كسي هست،كسي كه مي داند يا خواهد دانست،
يا دست كم شايد سعي كند كه بداند...
پس مي گويم،يعني مي نويسم:
مي داني،
احساس مي كنم تغيير كرده ام!راستي!
كسي را مي شناسي كه
كه
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
كه در زندگي پيشينش،مورچه خوار بوده باشد؟
اما جدي...
مي داني،
دارم به ابن فكر مي كنم كه براي آغاز يك سخنراني،
چه جمله بهتري هست،به جاي گفتن اين كه:
موضوعي كه امروز قصد دارم راجع به آن صحبت كنم...
يا چيزي شبيه اين.
اسم اين را كه ديگر قانون شكني نمي گذاري؟!


فكر نمي كني اگر خط عمودي درجا زننده،همه اين كلمات را خورده بود،بهتر بود؟!


توضيح: اين رو نمي دونم تو وبلاگ كي ديدم،اما فكر مي كنم يه كم شكل منه.

چهارشنبه، آبان ۱۳، ۱۳۸۳

ديشب خيلي اتفاقي،پيرمرد شلخته را ديدم،توي يك عكس!
فقط ما چند نفري كه شش واحد درس با او گذرانده ايم،
مي دانيم كه او چقدر شلخته بود و ...
با خودم عهد كرده ام كه ديگر حتي به او سلام هم نكنم،
البته به خودم قول داده بودم از كسي متنفر هم نباشم،كه خب...نمي شود،
يعني خيلي سخت است.
دليلش هم اينست كه من آدم هستم و به همين دليل ساده نمي توانم خيلي چيزها را فراموش كنم و به نظرم اين مساله اي كاملا طبيعيست.
حالا كه فكر مي كنم،مي بينم در زندگي از چند نفري تنفر دارم؛البته با درجات متفاوت.
مي شود در كل و در مقايسه با تعداد آدمهايي كه دوستشان دارم،
از اين چند نفر صرفنظر كرد و نتيجه گرفت كه هنوز قلبم از كينه و نفرت پر نشده!
خنده دار است،نه؟!
...
از جاده هراز هم خسته شده ام،
از آن همه پيچ در پيچي،از بوي موتور ماشين،از فيلمهاي مزخرف توي ماشين و از ترس در راه ماندن كه اين يكي همين دو روز پيش نازل شد!
از تمام اين جاده فقط رودخانه فيروزه اي رنگ را دوست دارم و چند كيلومتري آمل را كه درختها تا توي جاده پيش آمده اند.
از خوابگاه بدم مي آيد؛از اينكه هرجا مي روي عده اي زير آب عده اي ديگر را به شدت مي زنند،با دخترها زياد حرف نمي زنم،با پسرها هم نه بيشتر از آنها.
مي روم و مي آيم،مي داني چند هفته است دريا را نديده ام؟
فقط از توي پنجره!
اين دختر ها فكر مي كنند دل من خيلي خوش است كه هفته اي يك روز بيشتر آنجا نمي مانم و هر هفته يك كتاب جديد مي خوانم...
فقط خدا را شكر مي كنم كه خفاشها ديگر شبها نمي آيند توي دستشويي و آشپزخانه!

امضا:يك غرغروي يخزده

Free counter and web stats