پنجشنبه، اسفند ۰۶، ۱۳۸۳

معلم کلاس اول دبستانم را مي بينم.
مرا نمي شناسد.
به او يادآوري مي کنم که سال شصت و چهار شاگردش بوده ام.
به خاطر نمي آورد.
مي گويم که آن موقع چاق بوده ام!
به خاطر مي آورد.
مي گويد:
همان دختر تپل با موهاي صاف و روشن؟!
مي گويم:
بله.
همچنين به خاطر مي آورم که آن موقع موهايم را دو گوش مي بستند.
اما او ديگر مرا شناخته،و نياز به توضيح بيشتري نيست.
کمي حرف مي زنيم.
چهار بار محکم مرا مي بوسد و مي رويم.
...
زن آينده بوبن را مي خوانم؛به نظرم ترکيبيست از دو کتاب ديگرش:
ّايزابل بروژ و ديوانه بازي.
و به نظرم،
نثر من هم امروز،شبيه نثر او شده است!
راستش،بعضي وقتها حوصله سخنان پندآموزش را ندارم؛
مثل حالا.
...
سه کتاب ديگر مي خرم:
گرترود کارل تئودور دراير
خانه خيابان مانگو ساندرا سيسنروس
و
حرکت با شماست مرکوشيو رضا قاسمي.
...
ما فردا شش الي نه نفر ميهمان داريم.
...
شب بخير.

جمعه، بهمن ۳۰، ۱۳۸۳

لبريز؛
سرريز

شايد وحشت آورترين چيز،
ديدن انسانی باشد،
که در حال خنده ای شديد،
ناگهان...
گريه ای عميق سرمی دهد.

پنجشنبه، بهمن ۲۲، ۱۳۸۳




دلم يک جوراب پشمي ماسوله اي مي خواد،
از اونا که يه کمي هم زبرن و پا رو قلقلک ميدن!
+
يه نوک انگشت سبابه سياه شده،
بس که روي شيشه هاي بخارگرفته نقاشي کشيده!
+
يه برف بازي حسابي،
انقدر که بعدش زير ناخن هام بنفش بشه!
+
اين که،دلم گيلان ميخواد!
Free counter and web stats