سه‌شنبه، اسفند ۲۲، ۱۳۸۵

امروز همه­ش صدای همهمه بود،
مکشوف به عمل آمد که در طبقه صفرم، مراسم تخم­مرغ رنگ کنون است!
جای شما خالی، یک بوی تخم­مرغی هم راه افتاده بود که نگو و نپرس!
هرکجا که نگاه می­کردی، دختر یا پسری نشسته بود با تخم­مرغی در دست!
کار خیلی­شان هم جالب بود البته!
تا در آید چشم آنان که می­گویند بچه فنی­ها، ذوق هنری ندارند!
راستی...چهارشنبه ­سوری هم مراسم باحالی­ست ها؛
امروز همه همکاران در فکر این بودند که زودتر بزنند به چاک تا یک وقت در اثر اصابت ترکش­های بمب دست­ساز یا شلیک گلوله از نقطه­ای نامعلوم، مفت مفت جان به جان آفرین تسلیم نکنند یا مجبور به تخلیه چشم و چارشان نگردند!
دیگر کسی به زردی من از تو، سرخی تو از من، فکر نمی­کند انگار...

شنبه، اسفند ۱۹، ۱۳۸۵


پیچ در پیچ...

■ حکایت رؤیای یک باغ خیس از باران، با درختان پراکنده­ی آلو و یک اسم و دو صورت!
تا به حال احساس کرده­ای یک نفر جز تو، در درونت هست که آماده­ی رنج کشیدن است؟ یک نفر آشنا و در عین حال دور! من چند باری تجربه کرده­ام...
■ برای تولد پیام یک کادوی کلیشه­ای گرفتم؛ "پیراهن مردانه"، البته خوب است اما نه دقیقا آن چیزی که می­خواستم!
■ برای خودم هم عیدی خریدم.
■ همسایه بالایی توی باغچه گل می­کارد.
■ باران، تند می­بارد.


عکس از: خواهر بزرگ خانوم جان!
Free counter and web stats