یکشنبه، خرداد ۰۵، ۱۳۸۷

اتفاقی که منتظرش بودم، رخ نداد.
نه در آن شنبه­ی مزبور و نه حتی در شنبه­ی پس از آن.
ناامید شده بودم، شاید چون همه چیز خیلی خوب به نظر می­رسید و من هم خیلی امیدوارانه پیش رفته بودم، اما خب یک جمله­ی کلیشه­ای هست که می­گوید: همیشه، همه چیز، آن­طور که می­خواهیم نمی­شود!

همه­ش به خانه­ای فکر می­کنم که پارسال دیده بودیم و چقدر هم پسندیده بودیمش، اما چون خود مالک، خانه­ی مورد نظرش را پیدا نکرد، از فروش منصرف شد و من هم آن موقع چقدر دوست داشتم که آن خانه را بخریم و چقدر آرزو کرده بودم که بشود و نشد...اما چند هفته بعدتر خانه­ی نارنجیمان را پیدا کردیم که هزار برابر از آن­جا بهتر و راحت­تر است.

به هر حال، من ناامیدی را صبح امروز پشت در خانه جا گذاشتم که برود پی کارش!
از خانواده­ی عزیزم و دوستان مهربانم هم متشکرم که به فکرم بودند و هستند.
از پیام عزیزم هم به خاطر تحمل بداخلاقی ها و بی­حوصلگی­های روزهای گذشته و همدردی­های مهربانانه­اش سپاسگزارم.
از ش عزیزم هم که پیگیرانه کمکم کرده و می­کند، واقعا ممنون و متشکرم.

پی­نوشت فوق­ بی­ربط:
کاش مردم بیشتر به حمام بروند که اینقدر ...
امروز یک نفر آمد توی اتاق و بعد که رفت، مجبور شدم نیم ساعت پنجره را باز بگذارم تا هوا تهویه شود! آخر تو که دانشجویی و تحصیل­کرده، با این همه ادعا دیگر چرا؟؟؟ هرچند می­دانم واقعا هیچ ربطی ندارد...

سه‌شنبه، اردیبهشت ۲۴، ۱۳۸۷

منتظرم،
منتظر شاید یک تغییر.
فکر می­کنم،
تصمیم می­گیرم،
برنامه­ریزی می­کنم،
شاید خسته شوم، منظورم خستگی فیزیکی­ست،
اما دوست دارم این تغییر اتفاق بیفتد.
دوست دارم که اتفاق بیفتد.
اتفاق بیفتد،
اتفاق بیفتد،
اتفاق بیفتد* ...
باید تا شنبه صبر کنم.
فکر می­کنم ساعت­هایم را چطور پر کنم تا آن روز،
یک جوری که سرم گرم باشد،
که یکهو نگاه کنم و ببینم شنبه شده است و بگویم بالاخره این طور یا آن طور.
امیدوارم که بگویم این طور،
یعنی این طور بهتر است!
اما خب به هر حال،
انتظار، به قول نیم­وجبی، چیز گندی­ست!

توضیح: در بچه­گی فکر می­کردم اگر چیزی را که می­خواهم سه بار محکم پیش خودم بگویم، حتما به دستش می­آورم و اغلب هم این روش جواب می­داد! حالا هم گاهی ناخواسته این کار را می­کنم، بعد با خودم می­گویم : حالا شاید هم شد!
Free counter and web stats