پنجشنبه، شهریور ۲۱، ۱۳۸۷

ماجراهای من و کلاژ

موضوع کارم رو یکی از عکسهایی که پیام دو ماه پیش وقتی رفته­بودیم شیراز گرفته بود، انتخاب کردم؛ یعنی عکس پایین :

دادم زدنش روی بوم، وقتی بزرگ شد و رفت روی بوم، انقدر ازش خوشم اومده بود که دلم نمی­خواست هیچ کاری روش انجام بدم!
سعی کردم المان­های خوبی پیدا کنم و این وسط کلی پیاده شدم!!! (با وجود این که بخشی از ابزار کار رو از مونا قرض کرده بودم!)

اما خب همیشه اون چیزی که توی سر آدمه، اونی نمیشه که بعد از اتمام کار می­بینی! اینه که وقتی کارم تموم شد، اصلا خوشحال نبودم! (این رو کاملا جدی می­گم!) هی به خودم دلداری می­دادم که این اولین کارم در این ابعاده و تجربه نداشتم و از این جور حرف­ها...اما بازم یه جوری بودم! با خودم فکر می­کردم چه گندی زدم به عکس به اون خوبی! ایناهاش :

اما یه اتفاق خیلی جالب افتاد! وقتی بردمش دفتر استاد، بعد دیدن، گفت بذارش همین­جا بمونه، من می­خوامش! (جلسه­ی آخر کلاس گفته بود اگه کارمون نسبتا!!! به درد بخور بود، برش می­­داره تا شاید برای کتاب کودک ازش استفاده کنه.)
من هم شاد شدم و گذاشتمش اون­جا! البته دوستم بعدش کلی سرزنشم کرد که چرا مفت و مسلم دادیش بره، اما من خیلی ناراحت نیستم، چون واقعا نمی­دونستم با اون تابلوی گنده­ی 50 در 70 چه کنم. شاید هم بعد دلم براش تنگ بشه، نمی­دونم! اما قول می­دم بعد به استاد زنگ بزنم ببینم باهاش چه کرده!
خلاصه...این بود پروژه­ی پایان ترم ما!

پی­نوشت : یه اتفاق بامزه­ای هم که این وسط افتاد، این بود که درست وقتی به فکر این بودم که لونه­هه رو چه جوری درست کنم، وسط کوچه­ی مامان­اینا یه توده شاخه­ی سوزنی کاج پیدا کردم که دقیقا همون لونه­ای بود که می­خواستم، تو عکس بالا هم معلومه.

Free counter and web stats