سه‌شنبه، دی ۰۳، ۱۳۸۷

در تهران باران می­بارد، شاید هم یک جاهایی برف، بعضی جاها هم شاید فقط آسمان گرفته و طوسی باشد. مادرها شال­گردن­های بچه­ها را سفت می­کنند، مردها سر زودتر سوار شدن به تاکسی با هم بحث می­کنند. دخترها و پسرها دست در دست هم قدم می­زنند یا توی کافه­ها قهوه و کیک می­خورند. پیرزن­ها و پیرمردها مراقبند زمین نخورند، چون اگر دست و پایشان در این سن و سال بشکند، به قول مادربزرگم دیگر درست بشو نیست که نیست. همیشه از چتر متنفر بوده­ام، فوقش این است که خیس­خیس می­شوی، یک کمی سرما می­خوری و چند روزی هم فین­فین می­کنی؛ تازه من یکی که هیچ وقت از زیر باران ماندن نچاییده­ام، هوای سرد و خشک بیشتر مریضم می­کند.
می­روم سه دسته نرگس می­خرم. یک پیرمرد شکل پیرمردهای نقلی عروسکی، وسط خیابان می­پرسد دسته گل را برای کی می­بری؟ خیابان را آب گرفته. قنادی فرانسه غلغله است. من دلم شیرکاکائوی داغ می­خواهد. دختری پشت ویترین کتابفروشی از پسری می­پرسد : ببینم این چه­گوارا زنده­ست؟!
می­رسم خانه، ساقه­ی نرگس­هایم را کوتاه می­کنم و می­گذارمشان توی گلدان. حالا بوی عمیق گل­ها پیچیده توی خانه.
یک لیوان نسکافه با شیر و شکر به اضافه­­ی یک تارت آلبالوی خوشمزه روی میز و کتابی که توی دستم است و گوش کردن به صدای عبورماشین­ها روی خیابان­های خیس؛ این آخری، کاری­ست که تا چند دقیقه­ی دیگر می­خواهم بکنم. پس، نقطه.
Free counter and web stats