یکشنبه، اردیبهشت ۰۶، ۱۳۸۸


کابوس

وقتی جنگ بود و من بچه­ای بیش نبودم، هر از گاهی یه خواب تکراری داشتم که از این قرار بود :
ما توی خونه نشسته بودیم که یهو صدای در میومد؛ در واقع صدای این که یکی بخواد به زور در رو باز کنه و بیاد تو! و جالب این بود که توی این صحنه، همه­ی ما میخکوب می­شدیم و هیچ کدوممون از جاش تکون نمی­خورد و هیچ تلاشی نمی­کرد که مانع از این اتفاق بشه! به عبارتی، اون آدمِ پشت در اونقدر نیروی ترس به ما القا می­کرد که توانایی انجام هیچ حرکتی رو نداشتیم! بعد از چند لحظه­ای تلاش هم، طرف (در حقیقت آقابد ماجرا) موفق می­شد بیاد تو و احتمالا قصد نابود کردن ما رو هم داشت، ولی همیشه این جای خواب که می­رسید من بیدار می­شدم و بعد از شدت ترس خودم رو می­پیچیدم لای پتوم طوری که فقط نوک دماغم بیرون می­موند!
بعدها که بزرگ­تر شدم هم چندباری ورژن جدیدتری از این خواب رو دیدم و باز کلی ترسیدم، با این تفاوت که وقتی از خواب می­پریدم دیگه ترسه تموم می­شد و می­رفت پی کارش.
.
.
.
چندماه پیش تو خونه تنها بودم و داشتم کتاب می­خوندم که دیدم از پشت در صدای خش­خش میاد و بعد هم انگار یکی خودشو می­کوبید بهش؛ به خودم گفتم مثل این که خوابم داره تعبیر میشه! داشتم می­رفتم سمت در که دیدم یه کاغذی هم داره از زیر میاد تو، نزدیک­تر که رفتم دیدم دوتا قبض تلفنه! وقتی از چشمی اون بیرون رو نگاه کردم فکر می­کنید چی دیدم؟ آقای سرایدار آپارتمان رو که این بار داشت پشت در واحد روبرویی رو دستمال می­کشید!
خب این ماجرا هروقت که قبضی میاد تکرار میشه، تازه بعضی اوقات هم موقع تمیزکردن کلیدهای برق توی راهرو اشتباهی زنگ خونه زده میشه، اما من نه دیگه می­ترسم و نه تعجب می­کنم!




پی­نوشت : نترسید، این راه به خانه­ی تصاحب­شده توسط آقابد منتهی نمی­شود! احتمالا اگر درست بروید می­رسید به خانه­ی یک خانواده­ی ابیانه­ای!

دوشنبه، فروردین ۲۴، ۱۳۸۸

نمی­دونم چند نفر تئاتر حسن و خانوم حنا که در واقع نسخه­ی ایرانی­شده­ی جک و لوبیای سحرآمیز بود رو دیدن یا نوارقصه­ش رو گوش کردن؛ اما این تئاتر یه بخش بانمک و به یادموندنی از بچه­گی من به عنوان یه کودک دهه­ی شصتی محسوب میشه، به همراه کاست­های داستان­های دیگه­ای مثل آلیس در سرزمین عجایب، جن پینه­دوز، تیزچنگال ماهیچه­دوست، علیمردان­خان، دل موش پوست پلنگ، خاله­سوسکه و ...
خب، حالا اگه به جای من بودین و یهو تو یه ظهر جمعه می­دیدین که تلویزیون داره قسمت­های کوتاهی از حسن محبوبتون رو نشون میده - به یاد مرحوم اردشیر کشاورزی که پشت این کار و خیلی تئاترهای دیگه­ی کودکان بوده - اولین کاری که می­کردین چی بود؟! این که یه جیغ آروم بکشین (چون مهمون بودیم)، بعد دنبال گوشی همراهتون بگردین که به خواهرهاتون خبر بدین که البته یکیشون پیشدستی می­کنه و ... بعد هم به محض دسترسی به اینترنت برید و ببینید این آقای مهربون کی بوده ...
حسن، ننه حسن، خانوم حنا، خاله رعنا، آقا باقالی­فروشه، آقا غوله و بانو، مرغ تخم طلا، چنگ ... یادمه وقتی ضبط­صوت، نوار یکی از کاست­ها رو پیچوند و خرابش کرد، چقدر غصه خوردیم ...
کودک دهه­ی شصت بودن هم عالمی داشت­ها!
این هم تصاویری از گاو احساساتی و متفکر امسال ما!




تذکر : چرا هیچ کس در پست قبلی بهم نگفت "طبعا" اشتباهه و "تبعا" درست؟! من عجله داشتم، شما هم؟!
Free counter and web stats