شنبه، اردیبهشت ۲۶، ۱۳۸۸

بعضی­ها معتقدند وقتی این­همه کتابفروشی و شهرکتاب خلوت و تر و تمیز و ... وجود دارد، چرا آدم باید به خودش زحمت بدهد و برود نمایشگاه کتاب و همه­ش نگران باشد که مثلا آیا جای پارک مناسب پیدا می­کنم یا نه؟ آیا در شلوغی و ازدحام مردم له می­شوم یا نه؟ آیا غرفه­هایی را که می­خواهم و کتاب­هایی را که دلم می­خواهد بخرم، به راحتی پیدا می­کنم یا نه؟! و هزارجور اما و اگر دیگر!
من هم دوسال گذشته را به خاطر تغییر مکان نمایشگاه به محل کنونی - که از اسمش پیداست کجاست و کاربریش چیست اما معلوم نیست چرا هرکاری در آن می­کنند به جز آن که باید! – تحریم کرده بودم؛ اما امسال از اول اردیبهشت بدجوری بوی کتاب پیچیده بود لابلای همه­ی زندگیم و هرچه خواستم یک بهانه­ای پیدا کنم که نروم، نشد. در نتیجه با وجود حضور چندین جلد کتاب محترم ناخوانده در کتابخانه­ی منزل، - که هر وقت از کنارشان رد می­شوم، چپ­چپ نگاهم می­کنند - روز جمعه در میان ازدحام جمعیت و باوجود پارک ماشین در جایی بس دور و در حالی که کفش­هایمان چندین و چندبار مثل ته­سیگار زیر پای این و آن له شده بود و در حالی که بارها به خاطر ردشدن از کنار آدم­های خیس و عرق­کرده و بی­توجه به مرز خفگی رسیده بودیم، و من مرتب به خودم می­گفتم "خب خودت خواستی، مجبور که نبودی!"، موفق شدیم با چندتایی کتاب به خانه برگردیم ، اگرچه که من هنوز هم ته ته ذهنم، فکر می­کنم نمایشگاه بین­المللی چیز دیگری بود!
Free counter and web stats