سه‌شنبه، آذر ۲۴، ۱۳۸۸


توی خیابون راه میرم و فکر می­کنم به این که امروز یه پست جدید بزنم، که راجع به گلدون گیاه گل­کلمی بگم که یه روز که از بیرون برگشتیم خونه، پشت در خونه­مون بود و بعد فهمیدیم مدیر جدید ساختمون برای همه­ی واحدها یکی یک عدد از اینا خریده و من چقدر خوشحال شدم از داشتنش و تو فکر اینم که یه گلدون خوب و قشنگ براش دست و پا کنم، که از هیجان روزی بگم که یکی از آرزوهای کوچولوم برآورده شد و به بهانه­ی پیدا کردن دارالترجمه رفتیم تو اون ساختمون قدیمی­ بالای قنادی فرانسه که چقدر درندشت بود و بوی اون خونه قدیمی مریم خانوم اینا رو می­داد و چراغ علاء­الدین و یه آقای پیر مهربون توش بود از اینا که عینکشون ابعاد چشمشون رو سه برابر نشون میده و ته نگاهشون یه نگرانی موج می­زنه، که بگم کلاسم تموم داره میشه و دنبال ایده تو ذهنم می­گردم، که بگم ...

بعد می­رسم سر خیابون و می­بینم کلی ماشین پ.ل.ی.س و م.أ.م.و.ر وایسادن اون­جا ... به این فکر می­کنم که دیگه این داره میشه ماجرای عادی محله­ی ما؟

الآن دارم این قطعه­ی ش.ج.ر.ی.ا.ن و پ.ر.ی.س.ا رو که مرجان فرستاده برای بار صدم گوش می­کنم و یاد چاوشی­های سی سال پیش، زمان جوونی­های مامان و باباهامون میفتم.

امیدوارم روزی نرسه که مجبور بشیم بین تموم حروف کلماتی که می­نویسیم، "نقطه" بذاریم!

زندگی ادامه دارد ... به قول آقای فوق­الذکر، دندان بر جگر ...

برویم انارمان را دان کنیم ...

Free counter and web stats