ماجراهای من و کلاژ
موضوع کارم رو یکی از عکسهایی که پیام دو ماه پیش وقتی رفتهبودیم شیراز گرفته بود، انتخاب کردم؛ یعنی عکس پایین :

سعی کردم المانهای خوبی پیدا کنم و این وسط کلی پیاده شدم!!! (با وجود این که بخشی از ابزار کار رو از مونا قرض کرده بودم!)
اما خب همیشه اون چیزی که توی سر آدمه، اونی نمیشه که بعد از اتمام کار میبینی! اینه که وقتی کارم تموم شد، اصلا خوشحال نبودم! (این رو کاملا جدی میگم!) هی به خودم دلداری میدادم که این اولین کارم در این ابعاده و تجربه نداشتم و از این جور حرفها...اما بازم یه جوری بودم! با خودم فکر میکردم چه گندی زدم به عکس به اون خوبی! ایناهاش :

من هم شاد شدم و گذاشتمش اونجا! البته دوستم بعدش کلی سرزنشم کرد که چرا مفت و مسلم دادیش بره، اما من خیلی ناراحت نیستم، چون واقعا نمیدونستم با اون تابلوی گندهی 50 در 70 چه کنم. شاید هم بعد دلم براش تنگ بشه، نمیدونم! اما قول میدم بعد به استاد زنگ بزنم ببینم باهاش چه کرده!
خلاصه...این بود پروژهی پایان ترم ما!
پینوشت : یه اتفاق بامزهای هم که این وسط افتاد، این بود که درست وقتی به فکر این بودم که لونههه رو چه جوری درست کنم، وسط کوچهی ماماناینا یه توده شاخهی سوزنی کاج پیدا کردم که دقیقا همون لونهای بود که میخواستم، تو عکس بالا هم معلومه.