جمعه، آذر ۰۷، ۱۳۸۲


ماه در دست،
پيش می روی
و آن را سخت می فشاری.
سرمايش را حس می کني،
دستانت سرد می شود،
اما آن را رها نمی کنی.
و در انتهای شب،
آن زمان که ماه در دستانت می لغزد تا بازگردد،
تو،می توانی ماه شوی!
و بی آن که کسی بفهمد،
بروی تا به اوج برسی،
تا روزی،
تو هم در دستانی جای گيری،
سرد و آرام و مهربان.

پنجشنبه، آذر ۰۶، ۱۳۸۲

آفتاب خوب است به شرط آن که کلافه ام نکند،
آسمان خوب است به شرط آن که همه جا يک رنگ نباشد،
خيابان خوب است به شرط آن که ورود ممنوع نباشد،
سنگفرش خوب است به شرط آن که ليز نباشد،
کوچه خوب است به شرط آن که بن بست نباشد،
کوه خوب است به شرط آن که پايم نلغزد،
رودخانه خوب است به شرط آن که بتوانم در آن يک کيلومتر پابرهنه راه بروم و البته به شرط آن که قورباغه نابهنگام نداشته باشد،
پياده روی خوب است به شرط آن که درصد مونوکسيد کربن موجود در هوا زياد نباشد،
...
خانه خوب است به شرط آن که گاهی گوشه ای خلوت در آن پيدا شود،
کتاب خوب است به شرط آن که بچسبد،
کوله پشتی خوب است به شرط آن که قادر باشد به تنهايی يک جفت دمپايی رو فرشی،يک برس،چندين دفتر و کتاب،چند جور کيف کوچک و بزرگ،يک عدد مايع دستشويی،يک بسته کباب لقمه! و ...را حمل کند،
کامپيوتر خوب است به شرط آن که بی خبر Hang نکند،
و
تو خوبی به شرط آن که!
و
البته،
من در همه حال خوبم!

امضا: يک انسان کم توقع.

سه‌شنبه، آذر ۰۴، ۱۳۸۲

پر پرواز ندارم
اما
دلی دارم و حسرت درناها.
و به هنگامی که مرغان مهاجر
در درياچه ماهتاب
پارو می کشند،
خوشا رها کردن و رفتن!
خوابی ديگر
به مردابی ديگر!
خوشا ماندابی ديگر
به ساحلی ديگر
به دريايی ديگر!
خوشا پرکشيدن،خوشا رهايی،
خوشا اگر نه رها زيستن مردن به رهايی!

احمد شاملو

پنجشنبه، آبان ۲۹، ۱۳۸۲

يه عکس قديمی،
يه گاز تمشک کال،
يه قطعه آهنگ،
يه چهره نسبتا آشنا،
...
همه اينا ميتونه آدم رو ببره به کلی سال قبل.

اون روز وقتی به زور يه تمشک از لابلای يه بوته خاردار چيدم،دقيقا ياد بيست سال پيش افتادم،ياد اون موقع که يه دختر بچه تپل بودم،ياد اون خونه يک طبقه نارنجی رنگ با گلهای شيپوری و اطلسی و درختهای کاج،ياد اون سرازيری که پايينش دريا بود،ياد اون تابستونا،ياد اون پل چوبيه که وقتی می خواستی از روش رد بشی،تکونهای وحشتناکی می خورد،ياد درختای انار،ياد اون قورباغه ها که سرانگشتاشون(انگشت؟) گرد بود و می چسبيدن پشت پنجره،ياد بلال و هندونه،ياد تاب توی حياط!
واقعا بعضی حوادث،تجديد ناپذيرن.
البته نه غصه می خورم و نه افسوس،فقط يه يادآوری ذهنی بود.

اين کوانتوم هم شده مصيبت!يه روز همه ميخوان ردش کنن،بعد فرداش ميگن از اين بهتر ديگه پيدا نميشه!
اما بعضی اصولش به نظر درست مياد؛مثل عملگرهای "بالا برنده" و "پايين آورنده" .
اگه گفتين چرا؟!
عملگر بودن خيلی مهمه و از اون مهمتر اينه که بتونی يه عملگر درست و حسابی باشی!
حالا بگذريم که بازم حرفام هيچ ربطی به هم نداشتن ؛)

چهارشنبه، آبان ۲۱، ۱۳۸۲

چون اول هفته تهران نبودم،تولدم رو با سه روز تاخير به خودم تبريک ميگم D:
۱۸/۸/۵۸ ...
بيست و چهار سال!!!خيليه ها!داشتم فکر می کردم چی بودم،چی شدم،و چه خواهم شد.چقدر به اون چيزايی که می خواستم رسيدم و چند تا از چيزايی رو که می خواستم داشته باشم ندارم يا از دست دادم.
اما در نهايت زياد خودمو خسته نکردم؛ترجيح دادم زمان حال رو بچسبم :) اگه بتونم.

دو تا حادثه خيلی جالب هم دقيقا روز بعد تولدم اتفاق افتاد.
اول اينکه ظهر دوشنبه،انگشت شستم رو با در قوطی روغن سر بريدم؛هر چی به اينا ميگم روغن جامد بده گوش نميدن :(
دومين اتفاق شب دوشنبه به وقوع پيوست.
اون شب يه شب پره گنده بی شخصيت،از اين قهوه ايا که هيچ دوسشون ندارم اومده بود تو اتاق،ما هم پنکه سقفی رو روشن کرديم که بترسه و بره!
اونم منو نفرين کرد؛درست موقعی که می خواستم از طبقه دوم تخت جست بزنم پايين،تـــــــــــــــــق...
پره پنکه محکم خورد به سرم.خيلی خونسرد اومدم پايين،رفتم دستشويی،تو آينه ديدم سمت چپ صورتم خونيه،يه قطره خونم چکيد رو سراميکا!
خلاصه فوری رفتم تو اتاق و دوستم بعد از کلی دستمال حروم کردن يه چسب زخم بی ريخت چسبوند به سمت چپ پيشونيم،بالای ابرو.شانس آوردم پايين تر نخورد!
فردا صبح با دست و پيشونی بسته شده رفتم سر کلاس،عين اين شرورا :(
شب که رسيدم تهران،و وارد خونه شدم،قيافه مامان اينا ديدنی بود!
سرت چی شده...
دستت... ؛)

اينم از تولد امسال!
مثلا امسال سال ما "بز" هاست!اما بيشتر بز آورديم تا شانس ؛)
واااااااای
سه شنبه ديگه يک عدد ميان ترم دارم،برام دعا کنين...

چهارشنبه، آبان ۱۴، ۱۳۸۲

از صخره ها بالا می رويم،
به آرامی،
باران ريزی باريده و می بارد،
مواظبيم تا پايمان سر نخورد.

آسمان؛آبی،خاکستری،
دريا؛قهوه ای،سبز،خاکستری،سفيد و کف آلود.
باد؛تند و اندکی سرد.

لباسهايمان گرم است،اما دستهايمان يخ زده.
روی مرتفع ترين صخره می نشينيم و فقط نگاه می کنيم و فکر می کنيم که چرا رنگ آسمان آبی است؟!
موج ها بزرگ و بزرگتر می شوند و خود را با تمام نيرو به صخره ها و ساحل می کوبند،
جای پاها را می شويند و با خود شاخه های درختانی را به ساحل می آورند و همانجا به جا می گذارند.
شاخه ها آنقدر در آب غلتيده اند که نرم نرم شده اند.
موجی بزرگ آنقدر خود را بالا می کشد که لباسهايمان را خيس می کند،بعد آهسته سر می خورد و از روی سنگهای بزرگ سرازير می شود به طرف پايين.
از صخره ها پايين می آييم،
در کفشهايمان آب می رود،می دويم تا موجها به ما نرسند.
هميشه خواب می بينم که غرق شده ام!
چوبها در برخورد با طوفان نرم می شوند،نرم شدنی!
اما آدمها در برخورد با طوفانها لزوما نرم نمی شوند.
خورشيد می خواهد برود.
و
باز کنار ساحل،
هيچ بطری نيست،
که درونش نامه ای باشد،
يا حتی يک غول!
Free counter and web stats