جمعه، شهریور ۱۴، ۱۳۸۲

ديشب حواسم نبود؛با لنز خوابيدم.
صبح که بيدار شدم،جهان بينيم عوض شده بود؛دنيا رو روشن می ديدم.
اما ديگه گول نخوردم!
آخه اين بار چهارم يا پنجمی بود که اين اتفاق ميفتاد.
بار اول خيلی جالب بود!
نصفه شب بيدار شدم که آب بخورم؛ديدم عقربه های ساعت آشپزخونه چه واضح ديده ميشن!
برای آدمی که چشماش ضعيف باشه اين خيلی هيجان انگيزه!
اما وقتی می فهمی رودست خوردی...البته خنده دارم هست.


راستی من شديدا دلم يه دشک(تشک؟) آبی ميخواد،که توشو پر آب يخ کنم و بعد بگيرم بخوابم!
هوا خيلی گرم نيست،اما من ميخوامش.

تئاتر "در مصر برف نمی بارد" هم بد نبود.

هیچ نظری موجود نیست:

Free counter and web stats