جمعه، آذر ۲۸، ۱۳۸۲

آن روز را به خاطر می آورم که،آنجا،روی يک لکه آبی رنگ از نقشه از يکديگر جدا شديم...
روی سنگی در رودخانه ای،
اما جدا شديم،
تا او برود يک تکه ستاره بياورد و من بمانم و کتابهايم را بخوانم.

و سالها گذشت...
او به دنبال يک ستاره کوچک که من از او خواسته بودم،هزاران نردبان نامرئی ساخت،
و
من هزاران کتاب خواندم،از هزاران نوع.
آخرين کتابی را که می خواندم،نگران بودم که مبادا تمام شود و او نيامده باشد،
اما،
درست در لحظه ای که آخرين خط را با انگشت دنبال می کردم،
زمانی که خورشيد در دوردستها زمزمه کنان ناپديد می شد،
او آمد؛با جسمی براق در دست که سوسو می زد و با لبخندی بر لب.
اما هر چه جلوتر می آمد نور کمتر می شد.

وقتی عاقبت روی همان سنگ،
ايستاديم،
ستاره کوچک کاملا مرده بود!
اما آخر در هيچ کدام از آن کتابها ننوشته بود که اگر ستاره ای به زمين بيايد،می ميرد...

مهم اين بود که آن را آوردم،او می گويد؛آهسته.
اما ديگر هيچ چيز مهم نيست...
مثل اينست که هيچ کاری انجام نداده باشد،چون انتگرال اين همه نيرو که به کار برده،روی يک مسير بسته در نهايت صفر می شود.
اين را در آخرين کتاب خوانده بودم!
می گويم و می روم.

و گمان نمی کنم که او هنوز روی همان سنگ رودخانه،مبهوت ايستاده باشد.
حتما رفته است،
حتما!
اما حتم دارم ديگر برای هيچ کسی ستاره ای نخواهد چيد...

هیچ نظری موجود نیست:

Free counter and web stats