بعضی وقتا "اميد" واژه مسخره ای به نظر مياد.
يه نفرو تصور کن که به طور مادر زادی گوژ پشت،يا با پای نيمه فلج و انحراف چشم و ... متولد ميشه.
اونوقت فکر می کنی تو تمام عمرش،چند لحظه،چند دقيقه يا چند ساعت ميتونه شاد و اميدوار باشه؛حالا هر چقدر هم که بهش تلقين کنی که زندگی ارزشهای خيلی والايی داره و از اين جور چرنديات،
کافيه پاشو از خونه بذاره بيرون،اصلا هيچ کاری هم به کار مردم نداشته باشه؛اما همون نگاهها،هر چند از نوع اجتناب ناپذير يا بی منظور،پدرشو در مياره!
ديروز يکی رو ديدم که اينجوری بود،مانتو و روسری خوشرنگی پوشيده بود،اما سخت راه می رفت و يه خانومی هم دستشو گرفته بود.فقط يک لحظه ديدمش و من که هميشه تند راه ميرم،دلم نيومد ازش بزنم جلو و رفتم اون دست خيابون.نمی دونم چندتا از اون معلوليتها رو داشت،صورتشو نمی ديدم اما ...
اينجور وقتا مثل خيليای ديگه فکر می کنم که چقدر بعضی از چيزايی که مشکل يا مانع تصورشون می کنم،کوچيک و ابلهانه هستن...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر