اینجا، محل کار منه؛ هشت کیلومتر بعد از عوارضی کرج – قزوین
اینم سگِ شل و ول اونجاست. فقط بلده یه گوشه بیفته و بخوابه! هیچ بویی از سگیت نبرده؛ سالی یه بار پارس میکنه! این عکس رو از طبقه دوم ازش گرفتم.
و اما امروز...
موقع برگشت، هم آفتاب بود و هم بارون میومد.
بزرگترین رنگین کمونی که در تمام عمرم دیدم، درست وسط آسمون بود؛ صد و هشتاد درجه کامل. اول کمرنگ بود و نصفیش تو ابرها، بعد پررنگ شد طوری که هر هفت رنگش رو میشد خوبِ خوب ببینی ولی هرچی که آفتاب بیشتر شد، رنگین کمونه هم رنگ و روش پرید و بعد چند دقیقه ناپدید شد.
چند وقتی میشد که از نزدیک، یه منظره طبیعی که انقدر بخواد هیجانزدهم بکنه، ندیده بودم. حیف که سرویسه خیلی تکون داشت و کیفیت عکس موبایل هم زیاد خوب نیست.
.
.
.
واقعیت اینه که خیلی خستهم...
این هر روز پنج و نیم صبح بیدار شدنها، داره منو که یه خرس خوابالووووو هستم، کم کم کلافه میکنه؛ بخصوص این که الان این ساعت تقریبا شبه!
باید یه فکر اساسی بکنم.
این هر روز پنج و نیم صبح بیدار شدنها، داره منو که یه خرس خوابالووووو هستم، کم کم کلافه میکنه؛ بخصوص این که الان این ساعت تقریبا شبه!
باید یه فکر اساسی بکنم.
فعلا همین.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر