آقای "ز" میگه نباید به بچهها رو داد و بهشون خندید یا باهاشون راحت برخورد کرد، چون اونوقت دیگه از کولت پایین نمیان! تقریبا هر چند جلسه یک بار این نکته رو یادآوری میکنه، منم هر بار لبخند میزنم و میگم اوهوم...اوهوم
اما واقعیت اینه که من نمیتونم باهاشون بداخلاقی کنم یا حتی گاهی به کارهای خندهدارشون نخندم! نمیخوام بگم بهترین هستم اما از وضع و اوضاع کلاسهام به نسبت راضیم و احساس میکنم بچهها هم ناراضی نیستن.
دیروز یکیشون بعد از کلاس یه کیسهی پلاستیکی بزرگ درآورد که توش پر از بستههای زرد رنگ پستی بود، بعد هی با هیجان میگفت اینا رو تازه برام از خارج فرستادن، آخر سر هم یه CD مربوط به میکروچیپ بهم داد گفت این پیش شما باشه اگه میخواین. یه کاتالوگ Atmel هم رفته بود زود گیر آورده بود به علاوه کلی چیزای دیگه. خیلی حال کردم از این همه علاقهش به علم و دانش! برعکس بعضی دیگه از بچهها که کاملا معلومه با هزار زحمت و خودکشی اومدن دانشگاه و حالا دیگه خودشون رو رها کردن، یا یه عدهی دیگه که خیلی یک بعدی و بی حس به نظر میان. خلاصه کلی تشویقش کردم. بعد یهو دلم خواست دکترا بخونم. بعد باز یاد این موضوع افتادم که این مهم، کاریست بس مشکل و الآنم همینجور که خرچ و خرچ بادوم زمینی میخورم این افکار همچنان در ذهنم در حال حرکت کوریولی هستن...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر