دیروز موقع برگشت به خونه اصلا حوصله نداشتم، اینجا هم مثل اکثر جاهای دیگه دچار رخوت آخر ساله و من از این وضعیت واقعا رنج میبرم!
داشتم تو طبقهی همکف با سرعت هرچه تموم میرفتم که دیدم بچهها جمع شدن و یه گروه، مشغول فیلمبرداری هستن. از پشت یکی از ستونها به حرکتم ادامه دادم که یه وقت مزاحم کارشون نشم غافل از این که اونور ستون دیواره و دیگه دررو نداره! مجبور شدم درست در بیام جلوی اون بابایی که داشت فیلمبرداری میکرد. با عجله گفتم ببخشید و ایستادم تا ببینم میشه رد بشم یا نه. خب فکر میکنید کی رو پشت اون بساط دیدم؟ بهروز افخمی که گفت بفرمایید و منم شتابان رفتم!
عصر بعد این که به یه سری از کارهای پیام رسیدیم با عجله رفتیم سمت خشکشویی تا پرده و لباسها رو تحویل بگیریم. همینجور که منتظر بودیم، یه آقایی اومد تو که هیبت و صداش خیلی آشنا بود، بعد همینطور که اون داشت یه عالمه پرده تحویل میگرفت، من یواشکی از تو آینه نگاهش کردم و خب فکر میکنید اون کی بود؟ قطبالدین صادقی! بعد آقای خشکشویی یه گلدون گل مصنوعی داد به قطب که ما فکر کردیم به خاطر قطب بودنشه، اما آقای خشکشویی بعدش که نوبت ما شد، یکی از همونا بهمون کادو داد! ما هم گلدون و چیزهای دیگه به دست رفتیم.
این مرکز خرید لاله تو خیابون فاطمی هم با این همه تبلیغی که کرد، چندتا فروشگاه ببشتر نداره که اجناسشون فعلا به کار ما نمیومد. این شد که تصمیم گرفتیم بریم شهروند چون معمولا شبها خلوتتره. نتیجهش این شد که تا اون همه خرت و پرت رو جابجا کنیم و یه چیزی بخوریم ساعت شد دوازه و نیم!
امروز هوا خیلی خوب بود (نمیدونم الآن چطوره)، دلم یه پیادهروی حسابی میخواست؛ مثلا از ونک تا پارکوی بلکه هم تا تجریش، اما باید میومدم سر کار تا به حساب کتابهام برسم. مسؤول این کار هم الآن نیست و من دارم حرص میخورم و در عین حال تو فکر مرغ و گوشتهایی هستم که تو یخچال منتظرم هستن که بشورم و شرحهشرحه و بستهبندیشون کنم. تازه خونهمون هم کامل تکونده نشده.
با اس ام اس انتخاباتی هم که ساعت دو و چهل و هفت دقیقهی بامداد میرسه، به هیچ عنوان حال نمیکنم!
داشتم تو طبقهی همکف با سرعت هرچه تموم میرفتم که دیدم بچهها جمع شدن و یه گروه، مشغول فیلمبرداری هستن. از پشت یکی از ستونها به حرکتم ادامه دادم که یه وقت مزاحم کارشون نشم غافل از این که اونور ستون دیواره و دیگه دررو نداره! مجبور شدم درست در بیام جلوی اون بابایی که داشت فیلمبرداری میکرد. با عجله گفتم ببخشید و ایستادم تا ببینم میشه رد بشم یا نه. خب فکر میکنید کی رو پشت اون بساط دیدم؟ بهروز افخمی که گفت بفرمایید و منم شتابان رفتم!
عصر بعد این که به یه سری از کارهای پیام رسیدیم با عجله رفتیم سمت خشکشویی تا پرده و لباسها رو تحویل بگیریم. همینجور که منتظر بودیم، یه آقایی اومد تو که هیبت و صداش خیلی آشنا بود، بعد همینطور که اون داشت یه عالمه پرده تحویل میگرفت، من یواشکی از تو آینه نگاهش کردم و خب فکر میکنید اون کی بود؟ قطبالدین صادقی! بعد آقای خشکشویی یه گلدون گل مصنوعی داد به قطب که ما فکر کردیم به خاطر قطب بودنشه، اما آقای خشکشویی بعدش که نوبت ما شد، یکی از همونا بهمون کادو داد! ما هم گلدون و چیزهای دیگه به دست رفتیم.
این مرکز خرید لاله تو خیابون فاطمی هم با این همه تبلیغی که کرد، چندتا فروشگاه ببشتر نداره که اجناسشون فعلا به کار ما نمیومد. این شد که تصمیم گرفتیم بریم شهروند چون معمولا شبها خلوتتره. نتیجهش این شد که تا اون همه خرت و پرت رو جابجا کنیم و یه چیزی بخوریم ساعت شد دوازه و نیم!
امروز هوا خیلی خوب بود (نمیدونم الآن چطوره)، دلم یه پیادهروی حسابی میخواست؛ مثلا از ونک تا پارکوی بلکه هم تا تجریش، اما باید میومدم سر کار تا به حساب کتابهام برسم. مسؤول این کار هم الآن نیست و من دارم حرص میخورم و در عین حال تو فکر مرغ و گوشتهایی هستم که تو یخچال منتظرم هستن که بشورم و شرحهشرحه و بستهبندیشون کنم. تازه خونهمون هم کامل تکونده نشده.
با اس ام اس انتخاباتی هم که ساعت دو و چهل و هفت دقیقهی بامداد میرسه، به هیچ عنوان حال نمیکنم!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر