پنجشنبه، مرداد ۰۹، ۱۳۸۲
چهارشنبه ۸ مرداد ۱۳۸۲،ساعت ۵ صبح،تهران
همه چيز آماده بود برای رفتن؛با نگاه کل اتاقو از نظر گذروند،چيزی برای بردن نياز نداشت.کيف؟نه...اونم نمی خواست؛قرار نبود خرجی بکنه.
در رو آروم بست...راهرو تاريک بود.
همان روز،ساعت ۱ بعد از ظهر،ساحل بکری در شمال
آفتاب تابستونی داغ...تا چشم کار می کرد نه خونه ای بود و نه بنی بشری.
ماشین رو تو سایه پارک کرده بود،زیر یه درخت تمشک،جاش بدک نبود.
راه افتاد.چند متری ساحل کفشاشو در آورد؛شن ها زیر آفتاب تب کرده بودن.
در امتداد ساحل راه می رفت. دلش خواست پاهاشو بکنه تو آب.
آب نیم گرم...موج هایی که می خوردن به لب ساحلو میشکستن...صدای یه پرنده...نهایت آرامش!
به انگشتای پاهاش خیره شده بود؛فرو رفته بودن توی شن ها.یه قدم برگشت عقب،آب جای پاشو شست...انگار نه انگار که همین چند لحظه پیش یه نفر اونجا وایساده بود.
حالا مستقیم می رفت جلو...آب رسیده بود تا زانوهاش...چند لحظه بعد تا کمر تو آب بود...اینجا خوبه!روی آب دراز کشید،صورتش رو به خورشید بود.دستاشو از طرفین باز کرد...چشماش بسته بودن.با دست چپ روی آب موج می ساخت...چقدر سبک شده بود؛هیچ وقت اینقدر احساس سبکی نکرده بود.
غوطه وری توام با احساس سبکی!
یاد قانون ارشمیدس افتادو خندش گرفت...
می خواست دست راستشو بیاره بالا،اما یه جور کشش احساس می کرد؛با دست چپ بازوی راستشو لمس کرد...چقدر نرم شده بود...پس اینجوری شروع میشه...
مقاومتی نکرد...چیزی هم نگفت،حتی تو دلش.
چند لحظه بعد،کاملا تو آب حل شده بود...
همان روز،ساعت ۷ عصر،همان جا
دریای آروم...
یک جفت کفش کتانی کنار ساحل...
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر