دو شب پيش خواب ديدم تو يه ساختمون قديمی خيلی بزرگم
اونجا يه استخری بود که انگار قرار بود برم توش شنا کنم،اما نمی دونستم دقيقا کجای اون خونه ست.می دونستم که بايد برم توی حياط،اما اينکه از کدوم طرف مي شد رسيد بهشو نمی دونستم.
از چند تا اتاق گذشتم؛همه خيلی بزرگ و نيمه تاريک بودن...از پشت يکی از پنجره ها پايينو نگاه کردم،استخره اون پايين بود،بين کلی درخت،منظرش عالی بود.اون موقع نمی دونستم خوابم؛پيش خودم فکر می کردم عين يه خوابه.استخره بين درختا تقريبا به سختی ديده می شد.هوا مثل ساعت شيش يا هفت عصر بودو يه کم هم ابری؛از اين هوا ها که من خيلی دوست دارم و اصلا هم به نظرم غمگينانه نمياد.
پشت در اتاق يه سری پله بود که می رفت تا پايين؛بعد هم حياط و اون استخر،کفِش آبی آبی بود و آبش فوق العاده شفاف...اما درست در لحظه ای که نبايد بيدار شدم!و مقاديری حرص خوردم.
فضای اون محل خيلی گيرا بود،از اين حالتا که آدم دوست داره توش بمونه،لا اقل برای يه مدت کوتاه،اما خب نشد ديگه.
من بعضی فضا ها،بعضی نور ها،بعضی بو ها رو خيلی دوست دارم؛مثل محيط موزه هنر های معاصر،نور اتاق وقتی پرده ها کشيدست و اول صبحه و يه کم شعاع کمرنگ خورشيد مي تابه تو و يا مثلا بوی تالار وحدت.جدی ميگم به خدا.
همه اينا خيلی می تونن رو آدم تاثير گذار باشن، همه اينا و گاهی خيلی چيزای ديگه که حتی فکرشم نمی کنيم؛حالا برای هر کسی فرق می کنه.
مثلا يه بار من در عين بی حوصلگی در يخچال رو باز کردم و همينجوری يه دونه انگور برداشتم خوردم در حالی که نه شيرينی رو زياد دوست دارم و نه انگورو.اما عجيب حالی داد!همون شيرينيش!
فقط بايد يه کم دورو برو نگاه کرد،حتی با چشم غير مسلح هم ميشه پيداشون کرد؛ گاهيم که خودشون جلو پا يا چشم ظاهر ميشن ؛)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر