خيلی غم انگيزه که ببينی يه نفر خيلی ناراحته و نتونی هيچ کاری بکنی،
خيلی غم انگيزه وقتی بدونی شنيدن حرفات براش هيچ فايده ای نداره،
خيلی غم انگيزه وقتی بدونی زمانی که باهاش صحبت می کنی،حرفات مثل نور که از شيشه رد ميشه ،از لايه های ذهنيش می گذره،بدون هيچ تاثيری،
خيلی غم انگيزه که بفهمی همدردی يه حرف مفته که دو زار نمی ارزه،
خيلی غم انگيزه وقتی تا نزديکای صبح از دو متريت صدای هق هق بشنوی و کاری جز سکوت ازت بر نياد،
خيلی غم انگيز تره،وقتی اون آدم از نزديکترينهات باشه...
و
البته خيلی غم انگيزه که يه دوستت هم به خاطر بی شعوری يه عده تو بيمارستان بستری بشه...
ديشب وقتی عاقبت تونستم چشمامو روی هم بذارم،يه سطح کاشی کاری شده اومد جلو روم؛يکی هم تو گوشم گفت: مال دوران صفويه ست!
شايد چون شبيه کاشی کاری مسجد های اصفهان بود،حالا اينکه چقدر اين بی ربط بود بماند!
اين دنيا عين درياست؛گاهی آرومه،گاهی مواج.
گاهی اين مواج و طوفانی بودنش چند روزی طول می کشه،فقط بايد صبر کرد و صبر.
سرم داره از درد می ترکه،اما نمی خوام مسکن بخورم،بد نيست گاهی آدم قدر دوران آرامش رو بدونه!
در تاريکی شمعی بيفروز...
کاش ميشد؛بعضی شبا خيلی دوست دارم اينکارو بکنم،اما به اين دليل که هر آن ممکنه يکی بيادو بخواد از سلامت عقليم اطمينان حاصل کنه،تا حالا انجامش ندادم.
همه چيز دزست ميشه،يعنی بايد بشه،مگه نه؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر