پنجشنبه، مرداد ۲۳، ۱۳۸۲
سر شب راه افتاده بود،
دلش خيلی گرفته بود،
به اندازه همون شبی که دفتر خاطراتشو گم کرده بود،آخرم نفهميد کار کدوم گاوی بوده!
همينجوری می رفت و می رفت،بدون توجه،يه مسير مستقيم.
پيش خودش فکر کرد هيچکس نمی تونه تنهاييشو بفهمه،
اينکه چقدر دلش ميخواد يکی بشينه کنارش و به حرفاش گوش کنه،
هر کسی دنبال روزمرگيهای خودش بود،يه زندگی گاوی به تمام معنا،زندگی خودشم البته دست کمی نداشت!
فکر کرد چند ساعت از روز مال خودشه،
چقدر می تونه فکر کنه،به خودش،به زندگيش!
اه!زندگی!آخرش که چی؟!زندگيش يه روند عادی مسخره داشت،نه هيجانی،نه چيزی!
ديدش منفی شده بود؟!
مگه اهميتی هم داشت،هيچکس نمی فهميد،هيچکس!
فکر کرد:
يه آدم بايد خيلی گاو باشه که نتونه تنهايی و غصه اونو درک کنه...
دست نوشته های يک گاو
(با تلخيص،چون خيلی مفصل بود)
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر