شبانه
کليد بزرگ نقره
در آبگير سرد
شکسته ست.
دروازه تاريک
بسته ست.
"مسافر تنها!
با آتش حقيرت
در سايه سار بيد
چشم انتظار کدام
سپيده دمی؟ "
هلال روشن
در ابگير سرد
شکسته ست
و دروازه نقره کوب
با هفت قفل جادو
بسته ست.
احمد شاملو
امروز تو اتاق ما بوی پاييز ميومد؛بوی روزای اول پاييز،بوی بچگی،بوی کتاب دفتر جلد نشده،بوی مداد رنگی،و بوی هزار تا چيز عالی ديگه.
وااااااااای!
الان دوستای دبستانيم کجا هستن،چه شکلی شدن،چه کار می کنن...
خودم چی شدم،کجا وايسادم،قيافم عوض شده،نگاهم چطور؟!
يعنی چند سال ديگه نوبت حس بوی اين سالها هم می رسه؟
اما اين سالهای کنونی به اندازه سالهای قبل ترشون حس ندارن،
تک و توک ميشه يه چيزايی پيدا کرد،
اما بايد گشت.
بعضی رويداد ها هم که اصلا تکرار پذير نيستن،
مثل گل صد برگ شهرام ناظری و خاطرات شش سالگی،
مثل يه خاطره خنده دار تو يه روز زمستونی،
مثل يه احساس منحصر به فرد و ناب که شايد هيچکس ندونه چيه و نتونه حدس بزنه،شايد حتی يه چيز به ظاهر پيش پا افتاده،
مثل خيلی چيزای ديگه.
فقط نبايد گمشون کرد ،
بايد يه جای مطمئن نگهشون داشت،
البته جلو رو هم،
بايد نگاه کرد.
اين حتما يادم بمونه!
مثل رانندگی،
اگه فقط حواست به پشت سر باشه از جلو ميری تو ديوار،يا يکی رو له می کني.
اين کلاس رانندگی هم انگار تاثير شگرفی روی من داشته ها!
خلاصه اينکه،
اين بعد از ظهر تابستونی ـ پاييزی هم گذشت،با همه بو ها و حس ها و ...
حس خوبی بود،غم و اندوهی هم همراهش نبود،
فقط خوب بود،همين!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر