هوا سرد نيست،
او در حياط کوچک خانه اش در تشتی پر آب رخت می شويد...بسيار غير شاعرانه!
اين روزها چه کسی در تشت و آن هم در حياط رخت می شويد!
اما آنجا خوب است؛چون درخت دارد و حوض و باغچه.
می شويد؛چنگ می زند در آب و لباسها؛خاطراتش را می شويد.
از اين سر تا آن سر حياط پر است از لباس؛کوه خاطرات.
همديگر را هل می دهند،به يکديگر مشت می زنند.
قديمی تر ها قوی ترند انگار؛برخی خموشند و عده ای ناآرام،بعضی شاد و گروهی گريان.
خاطرات بهاری،تابستانی،پاييزی و زمستانی...
می شويم،همه را،و بعد آسوده خواهم شد...
می گويد و می شويد،گاهی هم می خواند.
گاهی می گريد و گاه می خندد،آنقدر که اشکهايش جاری مي شوند.
تا غروب همه را شسته ام!
و آنوقت ديگر اين پيراهن پشمی مرا به ياد آن روز سرد غم انگيز نخواهد انداخت!
...
شب است،اندکی از غروب گذشته.
حالا به راحتی در صندلی فرو رفته، با يک فنجان بزرگ پر از هيچی در دست.
و می انديشد،
کاش می دانستی خطوط چهره من هم مانند حلقه حلقه های بدن يک درخت،نشانه جوانی از دست رفته ام می باشد!
کاش...می دانستی...
و می خوابد...و فرو می رود در آن عميق ترين خواب دنيا.
و بيرون،توی کوچه،
ما هنوز می خنديم به صدای گرفته پيرزن همسايه و ادای راه رفتن عجيبش را در می آوريم و از خنده سياه و کبود می شويم!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر