درسها واقعا سنگين شدن و سخت!
استاد الکتروديناميک يه جوونک از خود راضيه که با طرز درس دادنش بدتر همه بچه ها رو گيج می کنه...
استاد کوانتوم يه پيرمرده که اغلب داره با خودش حرف می زنه و نصف حرفاشو نميشه فهميد و من واقعا در عجبم که اين آقا چطور فوق دکترای فيزيک داره،چون ظاهرش(منظورم از نظر تدريسه) اصلا اين رو نشون نميده!
تنها استادی که يه مقدار ميشه از حرفاش سر در آورد،استاد ذرات بنياديه که من احتمالا پايان نامه رو با اون می گيرم،چون اجازه ميده تهران کار کنيم و لازم نيست اونجا بمونيم.
در مورد هم گرايشيهام هم که هر چی بگم کم گفتم،انقدر که جذاب و باحالن؛فقط ميخوام خفه شون کنم و بس!البته يکيشون که دختره خوبه .
خلاصه که زندگی سخت است،سخت!
اما واقعا،
هيچ وقت،
فکر نمی کردم،
يه روزی،
در فاصله بين دو تا کلاسام،
بتونم برم بشينم کنار دريا!
يکی از هم اتاقيام ميگه دريا وقتی طوفانی ميشه مرده،و موقعی که آرومه زن.
اما به نظر من دريا هميشه مظهر يه زن قدرتمنده.
کافيه روبروش بايستی و بهش خيره بشی،کم کم تمام ميدان ديدت رو می گيره و بعد انگار تو هم جزئی از اون هستی،جزئی از يک زمينه آبی و ژرف!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر