يکشنبه ۱۳۸۳.۱.۱۶
اتوبوس به جاي ۷:۴۵،ساعت ۸ حرکت مي کند.
باران ريز،مي بارد يکريز.
از آن سرماهاي خوب؛و خوشحالم چون بغل دستي ندارم و همه وسايلم را مي گذارم صندلي کناريم.کاپشنم را مي اندازم روي پاهام.
فيلم مزخرفي به اسم رخساره! و من به زور خودم را به خواب مي زنم تا نبينمش.
همه جا سبز،درخت ها پر شکوفه و همچنان باران ريز.
ساعت ۱۲:۳۰ مي رسيم،من ساعت ۱۳ کلاس دارم؛پس با همه وسايل يکراست ميروم دانشکده و گويا قيافه ام خنده دار است با دوتا کوله پشتي بر دوش.هوا خيلي سرد است!
کلاس تشکيل نمي شود!چون استاد کارش جور شده و براي فرصت مطالعاتي رفته است اشتوتگارت!پس با دستاني درازتر از پاها مي روم در حالي که اطمينان دارم کلاس ۵-۳ بعد از ظهر حتما تشکيل مي شود...اما نمي شود،چون درس گرايشيست و در کل چهارنفر هستيم که دوتا از ما نيستند و نفر سوم هم معلوم نيست کجاست؟!
مي ماند من،و استاد مي گويد تو هم برو!
دوشنبه ۱۳۸۳.۱.۱۷
امروز اصلا کلاس ندارم.باران همچنان مي بارد.
با دوستم مي رويم دانشگاه و مي فهميم که اين هفته بيخود آمده ايم.
خانوم گرگاني و آقاي اراکي که هم گرايشيهاي من هستند،اين هفته نمي آيند.
هيچ وقت اينقدر بچه + نبوده ام!
دوست شيرازي من غمگين است و به تقويم نگاه مي کند؛مي گويد اين ترم تعطيلي درست و حسابي ندارد و نمي تواند برود خانه شان.
بليط رزرو مي کنم،دوباره وسايلم را جمع مي کنم و مي رويم ترمينال.
اتوبوس به جاي ساعت ۱۳،با ۱.۵ ساعت تاخير حرکت مي کند،چون تا ساعت دو بعد از ظهر هنوز جاده ها بسته بوده اند و ماشين ها از جاده فيروزکوه آمده اند.
اما بالاخره هراز باز مي شود.
مي رويم خوراکي مي خريم که اگر زياد در راه مانديم از گرسنگي تلف نشويم.
اما خوشبختانه اوضاع خوب است و به موقع مي رسيم تهران.
تمام راه را به اين فکر مي کنم که اگر نيامده بودم،کلاس ها حتما تشکيل مي شدند و کلي غيبت مي خوردم!
آدم تکليف خود را با دو دسته از خلايق هرگز نمي داند؛يکي انسان هاي شديدا مودب و ديگري آدم هاي شديدا بي شرف!(اين هيچ ربطي به حرفهاي فوق نداشت البته!)
راستي!اينجا رو بالاخره خودم به تنهايي بنا كردم,جا داره برام دست بزنين!
امشب,شب عجيبي بود,البته نه به خاطر اين شق القمر من!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر