يه کم،يعنی کمی بيش از يه کم،بده که ده روز شمال باشی،اما نتونی بری دريا!
منظورم برای شناست.
از ترس امتحان روز نوزدهم خرداد،هيچ جا نرفتيم.
هی نشستيم اختلال خونديم،اختلال مستقل از زمان و وابسته به زمان،تبهگن و غير تبهگن،
بسط های بزرگ رو حل کرديم،
شرط بهنجارشو اول نقض کرديم،بعد يه جای ديگه اعمال کرديم!
با خودمون فکر کرديم شانس آورديم که اين "جی جی"(منظورم ساکورايی ست.) ناگهان در سن چهل و نه فوت کرد،وگرنه پدر ما رو در مياورد با اين کتابش!
خلاصه...
روز هيجدهم فرا رسيد و ما بچه های ساعی تصميم به تعويق امتحان گرفتيم،چون خيلی اوضاع خراب بود و از اين حرفا!
و موفق شديم،
و البته کمی مغبون!
اما تو اون روزا،
يعنی پيش از نوزدهم،
هر روزی که تو اون گرما می رفتم دانشگاه و آفتاب مستقيم می تابيد روی مغزم،وقتی بوی ماسه و دريا ميومد،کلی غصه می خوردم که نمی تونم برم شنا.
البته ناگفته نماند که يه روز حدود يک ساعت با دوستم رفتيم کنار ساحل قدم زديم،
و البته بازم بگذريم از اين که چقدر دلمون سوخت وقتی ديديم پسرا خيلی راحت دارن شنا می کنن و حموم آفتاب می گيرن،اما خب ديگه!
(اين از اون زمانهاييه که شديدا آرزو می کنم پسر بودم!)
راستی يادم باشه اين دفعه يه دونه از اين کلاها بخرم بذارم سرم،آفتاب اونجا پدر آدمو در مياره!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر