بعد مدتها كلي درس خوندم،
يه ليوان گنده قهوه خوردم،
و
مغزم رو به كار گرفتم!
تمام بعد از ظهر هم به اين فكر كردم كه شوبرت در سي و يك سالگي مرده.
سرم هم درد ميكنه.
دلم هم براي همه كتابهاي نخونده دنيا تنگ شده.
آبان و بيست و پنج سالگي هم كه تموم شد.
اووووه...
فردا ميرم شمال.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر