بچهها برای این که از خواب بعد از ظهر فرار کنن، بهانههای خاص و خنده داری دارن؛ مثل این نیموجبی که میگفت کار مهمی داره و تازه باید قبل از خواب چند ساعت مجله بخونه!
من هم تقریبا همسن نیموجبی که بودم، تو بعد از ظهرهای داغ تعطیلات شمال، مجبور بودم با حسرت دو ساعتی که میشد بازی کنم و بهجاش باید میخوابیدم با شنیدن قصه اولدوز و کلاغها چشمهامو هم بذارم تا مثلا لالا توشون نره که البته بیشتر اوقات هم میرفت!
اینو هم دوست دارم، چشمهای مهربونی داره
من هم تقریبا همسن نیموجبی که بودم، تو بعد از ظهرهای داغ تعطیلات شمال، مجبور بودم با حسرت دو ساعتی که میشد بازی کنم و بهجاش باید میخوابیدم با شنیدن قصه اولدوز و کلاغها چشمهامو هم بذارم تا مثلا لالا توشون نره که البته بیشتر اوقات هم میرفت!
اینو هم دوست دارم، چشمهای مهربونی داره
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر