خب، فکر کنم این آخرین خونه تکونی یا کمد تکونی من در خانهی پدری باشه...
این هم بخشی از نتایجش:
تو دفترچه خاطرات سوم راهنمایی نوشتهم:
حوزه امتحانی ما، مدرسهی نوره، یه مدرسهی خیلی بزرگ...امروز نگار یه سرنگ و یه تفنگ آبی آورده بود مدرسه و همه رو خیس میکرد...
جالبه که اصلا یادم نیومد! اما دلم برای این دختره که الآن اونور کرهی زمینه کلی تنگ شد...
لای یه سررسید هم، اینها رو پیدا کردم:
یه کارت تبریک صورتی کوچولو از عاطفه مال سال ۷٣...
یه کارت دیگه هم از نازلی هست که توش جملات معروفی از معلم ترم ١٠ کانون به چشم میخوره؛ مستر صفائیه! کلی میخندم!!!
یه نامهی نصفه با دستخط مهزاد؛
مال روزی که کاپشن یه پسره تو بوفهی دخترا جا مونده بود!!! و ما تصمیم گرفتیم یه نامهی عاشقانه!!! بذاریم تو جیبش و باهاش الکی قرار بذاریم تا میزان حماقتش رو بسنجیم که البته طرف قبل از تموم شدن نامه یهو سر رسید و کاپشنش رو برد!
یه نامهی تند تند نوشته شده با خط مرجان؛
مال یه روزی که بعد از کلاس مکانیک آماری باید زود میرفت دانشکده برق سر آز – الکترونیک و فرصت نمیکردیم حرف بزنیم. آخر نامه بعد از تموم شدن حرفاش، خیلی جدی نوشته: حبیبالله* گوسفنده!
اون انار گندهه یادته که ۷ سال پیش!!! درست روز قبل از ماه رمضون نصف کردیم و خوردیم؟! چقدر چسبید!
چند برگ کاغذ با دستخط شیما که یه متنی رو با هم ترجمه کردیم؛
چند روز پیش که با پیام از خیابون جلفا میگذشتیم، اون سوسیس فروشی کثیف ارس رو بهش نشون دادم و گفتم واقعا نمیدونم تأثیر حرکت سوسیسی روی من و شیما و مرجان، تو کلاس فیزیک پلاسما تا چه حد بود که اون شب بعد کلاس یه راست پاشدیم رفتیم اونجا سه تا ساندویچ خریدیم و با ولع بلعیدیمشون!!! (البته این مورد در گروه خونه تکونی ذهنی قرار میگیره!)
و توی سبد رنگیه هم یه دستبند که هدیهی مریم بود و این یکی هم مثل اون یکی، الآن اون سر دنیاست و ...
خب خب بسه دیگه تا بیشتر از این دلم برای دوستام تنگ نشده!
این بود بخشهایی از خاطرات خونه تکونی امسال ما!
*حبیبالله، اسم استادمون بود!
این هم بخشی از نتایجش:
تو دفترچه خاطرات سوم راهنمایی نوشتهم:
حوزه امتحانی ما، مدرسهی نوره، یه مدرسهی خیلی بزرگ...امروز نگار یه سرنگ و یه تفنگ آبی آورده بود مدرسه و همه رو خیس میکرد...
جالبه که اصلا یادم نیومد! اما دلم برای این دختره که الآن اونور کرهی زمینه کلی تنگ شد...
لای یه سررسید هم، اینها رو پیدا کردم:
یه کارت تبریک صورتی کوچولو از عاطفه مال سال ۷٣...
یه کارت دیگه هم از نازلی هست که توش جملات معروفی از معلم ترم ١٠ کانون به چشم میخوره؛ مستر صفائیه! کلی میخندم!!!
یه نامهی نصفه با دستخط مهزاد؛
مال روزی که کاپشن یه پسره تو بوفهی دخترا جا مونده بود!!! و ما تصمیم گرفتیم یه نامهی عاشقانه!!! بذاریم تو جیبش و باهاش الکی قرار بذاریم تا میزان حماقتش رو بسنجیم که البته طرف قبل از تموم شدن نامه یهو سر رسید و کاپشنش رو برد!
یه نامهی تند تند نوشته شده با خط مرجان؛
مال یه روزی که بعد از کلاس مکانیک آماری باید زود میرفت دانشکده برق سر آز – الکترونیک و فرصت نمیکردیم حرف بزنیم. آخر نامه بعد از تموم شدن حرفاش، خیلی جدی نوشته: حبیبالله* گوسفنده!
اون انار گندهه یادته که ۷ سال پیش!!! درست روز قبل از ماه رمضون نصف کردیم و خوردیم؟! چقدر چسبید!
چند برگ کاغذ با دستخط شیما که یه متنی رو با هم ترجمه کردیم؛
چند روز پیش که با پیام از خیابون جلفا میگذشتیم، اون سوسیس فروشی کثیف ارس رو بهش نشون دادم و گفتم واقعا نمیدونم تأثیر حرکت سوسیسی روی من و شیما و مرجان، تو کلاس فیزیک پلاسما تا چه حد بود که اون شب بعد کلاس یه راست پاشدیم رفتیم اونجا سه تا ساندویچ خریدیم و با ولع بلعیدیمشون!!! (البته این مورد در گروه خونه تکونی ذهنی قرار میگیره!)
و توی سبد رنگیه هم یه دستبند که هدیهی مریم بود و این یکی هم مثل اون یکی، الآن اون سر دنیاست و ...
خب خب بسه دیگه تا بیشتر از این دلم برای دوستام تنگ نشده!
این بود بخشهایی از خاطرات خونه تکونی امسال ما!
*حبیبالله، اسم استادمون بود!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر