فکر کنم باید همینجا بگویم و بعد هم دنبالش را نگیرم، که رابرت وِینِر منم. واقعا برای خارج کردنِ خودم از جایگاه سوم شخص مفرد دلیل خوبی ندارم.
....
کتش را پوشید، کلاهش را به سر گذاشت و نگاهی به اطراف اتاق انداخت تا سیگار روشنی جایی نگذاشته باشد. سپس اتاقش را ترک کرد و زنگ آسانسُر را به صدا در آورد. میتوانست ضربان نبضش را نزدیک گوشش بشنود، مثل وقتی که صورت آدم جورِ خاصی روی بالش فشرده میشود.
این دو تیکه از کتاب "جنگل واژگون" برام جالب بود. سالینجر رو دوست دارم.
البته میتونم بگم به همون اندازه که بعد فیلم "چهارشنبه سوری" حرص خوردم و تا چند روز اعصاب نداشتم، بعد خوندن این کتاب هم ...
هرچند با هم فرقهای زیادی داشتن!
خوندن این کتاب کوچولو رو هم توصیه میکنم :
"زنان و مردان با هم برابرند؟ اصلا چنین نیست."
همیشه از خوندن کتابهای روانشناسی طفره میرفتم و به نظرم ابلهانه میرسیدن، اما خب این یکی جالب بود.
دیگه این که، "The Queen" یکی از مزخرفترین فیلمهایی بود که تا حالا دیدهم!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر