منتظرم،
منتظر شاید یک تغییر.
فکر میکنم،
تصمیم میگیرم،
برنامهریزی میکنم،
شاید خسته شوم، منظورم خستگی فیزیکیست،
اما دوست دارم این تغییر اتفاق بیفتد.
دوست دارم که اتفاق بیفتد.
اتفاق بیفتد،
اتفاق بیفتد،
اتفاق بیفتد* ...
باید تا شنبه صبر کنم.
فکر میکنم ساعتهایم را چطور پر کنم تا آن روز،
یک جوری که سرم گرم باشد،
که یکهو نگاه کنم و ببینم شنبه شده است و بگویم بالاخره این طور یا آن طور.
امیدوارم که بگویم این طور،
یعنی این طور بهتر است!
اما خب به هر حال،
انتظار، به قول نیموجبی، چیز گندیست!
توضیح: در بچهگی فکر میکردم اگر چیزی را که میخواهم سه بار محکم پیش خودم بگویم، حتما به دستش میآورم و اغلب هم این روش جواب میداد! حالا هم گاهی ناخواسته این کار را میکنم، بعد با خودم میگویم : حالا شاید هم شد!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر