به آرشیو وبلاگم نگاه میکنم؛ دو ماه و اندیست که چیزی ننوشتهم؛ به این فکر میکنم که چه اتفاقات مهم غیر س.ی.ا.س.ی! در این مدت افتاده که ازشان نگفتهم و اصلا چقدر مهم هستند این اتفاقات که اینجا نوشته و خوانده شوند و به قول فرنگیها worth reading باشند!
هرچه فکر میکنم، آخرش میگویم : "خب، که چی؟!"
اما با همهی این تفاسیر ...
یکی بود، یکی نبود، درست در چندین کیلومتری شهر طهران، روستاهایی وجود داشت که مردم بیست و چند ســـالهاش، پنجاه و چند ساله به نظر میآمدند. جاهایی که در آنها پر بود از قلعهها و ابنیهی تاریخی نیمهویرانی که همان مردمی که گفتم توی آنها زباله و حیوان مرده میریختند و روی دیوارهایش یادگاری مینوشتند! قناتهایی بود که به مرور به باتلاق و مانداب تبدیل شده و کوچههایی که وقتی ازشان عبور میکردی احساس میکردی یک لایهی غلیظ خاک و بوی پهن بر تن و لباست نشسته است! زنهایی داشت به سن و سال تو که همچنان پنج، شش شکم میزاییدند و دست و پاهایشان قهوهای و زخم و ترک خورده بود و با خنده اشاره میکردند و میگفتند : این اتاق من و بچههایم است و آن طرفی هم مال هوویم و بچههایش. بهترین ماشینشان یک وانت قراضه بود، بیشترشان هنوز تلفن نداشتند، نفت را هم از دور و اطراف و به زحمت تهیه میکردند! یا مدرسهای نداشتند، یا کسی حاضر نمیشد چندین کیلومتر از مرکز خارج شود و بیاید بچههایشان را درس بدهد. مردها و زنهایی که وقتی ازشان میپرسیدی دوست دارید کجا زندگی کنید، میگفتند همینجا! و انگار که اصلا هیچ جای دیگری و هیچ زندگی بهتری را نمـــیشناختند. مردمی که ...
پینوشت یک : حالا همهی افعال گذشتهی نوشتهی بالا را به زمان حال تبدیل کرده و بعد نظر بدهید!
پینوشت دو : پی مقصر نمیگردم، ولی فقط فکرش را بکنید!
پینوشت سه (بیربط) : بعد از اتمام دورهی آزاد دانشگاه، بیصبرانه منتظر شروع کلاس جدیدم هستم؛گرچه دلم برای کلاسهای دانشگاه تهران بســـــــــــــــــیار بســـــــــــــــــیار تنگ میشود!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر