توی خیابون راه میرم و فکر میکنم به این که امروز یه پست جدید بزنم، که راجع به گلدون گیاه گلکلمی بگم که یه روز که از بیرون برگشتیم خونه، پشت در خونهمون بود و بعد فهمیدیم مدیر جدید ساختمون برای همهی واحدها یکی یک عدد از اینا خریده و من چقدر خوشحال شدم از داشتنش و تو فکر اینم که یه گلدون خوب و قشنگ براش دست و پا کنم، که از هیجان روزی بگم که یکی از آرزوهای کوچولوم برآورده شد و به بهانهی پیدا کردن دارالترجمه رفتیم تو اون ساختمون قدیمی بالای قنادی فرانسه که چقدر درندشت بود و بوی اون خونه قدیمی مریم خانوم اینا رو میداد و چراغ علاءالدین و یه آقای پیر مهربون توش بود از اینا که عینکشون ابعاد چشمشون رو سه برابر نشون میده و ته نگاهشون یه نگرانی موج میزنه، که بگم کلاسم تموم داره میشه و دنبال ایده تو ذهنم میگردم، که بگم ...
بعد میرسم سر خیابون و میبینم کلی ماشین پ.ل.ی.س و م.أ.م.و.ر وایسادن اونجا ... به این فکر میکنم که دیگه این داره میشه ماجرای عادی محلهی ما؟
الآن دارم این قطعهی ش.ج.ر.ی.ا.ن و پ.ر.ی.س.ا رو که مرجان فرستاده برای بار صدم گوش میکنم و یاد چاوشیهای سی سال پیش، زمان جوونیهای مامان و باباهامون میفتم.
امیدوارم روزی نرسه که مجبور بشیم بین تموم حروف کلماتی که مینویسیم، "نقطه" بذاریم!
زندگی ادامه دارد ... به قول آقای فوقالذکر، دندان بر جگر ...
برویم انارمان را دان کنیم ...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر