جمعه، آذر ۰۳، ۱۳۸۵

حرف­هایی با تاخیر...

فکر می­کنم همه دیده باشیم فیلم دانشجوی ایرانی UCLA رو.
فکر می­کنم هر چیزی که بخوام در این مورد بنویسم یا شعار مانند میشه و یا یه نوشته­ای میشه مثل نوشته­ی دیگران؛ پس ترجیح میدم سکوت کنم.
اما احساس خیلی بدی دارم...
و باز هم فکر می­کنم این موضوع با همه­ی صحنه های فیلم و فریادهای اون "آدم" و ...، جزو اون دسته خاطرات سیاهی میشه که بعد از گذشت سال­ها با تمام رنگ­ها و حس­ها و نفرت­هاش، توی ذهنم می­مونه.
متاسفم، باز هم با تاخیر...

یکشنبه، آبان ۲۱، ۱۳۸۵

١٣٥٨ تا ١٣٨٥
انقدر از عمرم رفت، البته نه به باد فنا!
پنجشنبه تولدم بود و از این حرفا!
خوش گذشت و سرد بود و اینجوریا!

چهارشنبه، آبان ۱۰، ۱۳۸۵


اینجا، محل کار منه؛ هشت کیلومتر بعد از عوارضی کرج – قزوین



اینم سگِ شل و ول اونجاست. فقط بلده یه گوشه بیفته و بخوابه! هیچ بویی از سگیت نبرده؛ سالی یه بار پارس می­کنه! این عکس رو از طبقه دوم ازش گرفتم.


و اما امروز...
موقع برگشت، هم آفتاب بود و هم بارون میومد.
بزرگ­ترین رنگین کمونی که در تمام عمرم دیدم، درست وسط آسمون بود؛ صد و هشتاد درجه کامل. اول کمرنگ بود و نصفیش تو ابرها، بعد پررنگ شد طوری که هر هفت رنگش رو میشد خوبِ خوب ببینی ولی هرچی که آفتاب بیشتر شد، رنگین کمونه هم رنگ و روش پرید و بعد چند دقیقه ناپدید شد.
چند وقتی می­شد که از نزدیک، یه منظره طبیعی که انقدر بخواد هیجانزده­م بکنه، ندیده بودم. حیف که سرویسه خیلی تکون داشت و کیفیت عکس موبایل هم زیاد خوب نیست.
.
.
.
واقعیت اینه که خیلی خسته­م...
این هر روز پنج و نیم صبح بیدار شدن­ها، داره منو که یه خرس خوابالووووو هستم، کم کم کلافه می­کنه؛ بخصوص این که الان این ساعت تقریبا شبه!
باید یه فکر اساسی بکنم.
فعلا همین.




Free counter and web stats