سه‌شنبه، تیر ۰۵، ۱۳۸۶

یکشنبه، خرداد ۲۷، ۱۳۸۶

امروز از اون روزها بود که وقتی تو خیابون راه می­رفتم، احساس می­کردم هر آن ممکنه یه دوست قدیمی که خیلی وقته ندیدمش از پشت بزنه رو شونه­م و صدام کنه!

چهارشنبه، خرداد ۱۶، ۱۳۸۶

فکر کنم باید همین­جا بگویم و بعد هم دنبالش را نگیرم، که رابرت وِینِر منم. واقعا برای خارج کردنِ خودم از جایگاه سوم شخص مفرد دلیل خوبی ندارم.
....
کتش را پوشید، کلاهش را به سر گذاشت و نگاهی به اطراف اتاق انداخت تا سیگار روشنی جایی نگذاشته باشد. سپس اتاقش را ترک کرد و زنگ آسان­سُر را به صدا در آورد. می­توانست ضربان نبضش را نزدیک گوشش بشنود، مثل وقتی که صورت آدم جورِ خاصی روی بالش فشرده می­شود.

این دو تیکه­ از کتاب "جنگل واژگون" برام جالب بود. سالینجر رو دوست دارم.
البته می­تونم بگم به همون اندازه که بعد فیلم "چهارشنبه سوری" حرص خوردم و تا چند روز اعصاب نداشتم، بعد خوندن این کتاب هم ...
هرچند با هم فرق­های زیادی داشتن!

خوندن این کتاب کوچولو رو هم توصیه می­کنم :
"زنان و مردان با هم برابرند؟ اصلا چنین نیست."
همیشه از خوندن کتابهای روانشناسی طفره می­رفتم و به نظرم ابلهانه می­رسیدن، اما خب این یکی جالب بود.

دیگه این که، "The Queen" یکی از مزخرف­ترین فیلم­هایی بود که تا حالا دیده­م!
Free counter and web stats