جمعه، آذر ۲۵، ۱۳۸۴


دوباره نوسان­هاي من ميان تهران و شمال آغاز شده­است.
اما اين بارها، ديگر بارهاي آخر خواهند بود.
حالا كه قرار است هراز و مردمان آن سوي هراز را بيشتر دوست داشته باشم!، اميدوارم همه چيز به­خوبي و با سرعت تمام شود
دلم براي دوست­هايي كه مدتهاست نديدمشان، بسيااااااااااااااااااار تنگ است!

عكس فوق دانشگاهمون بيد!

دوشنبه، آبان ۳۰، ۱۳۸۴


بعد مدتها كلي درس خوندم،
يه ليوان گنده قهوه خوردم،
و
مغزم رو به كار گرفتم!
تمام بعد از ظهر هم به اين فكر كردم كه شوبرت در سي و يك سالگي مرده.
سرم هم درد مي­كنه.
دلم هم براي همه كتابهاي نخونده دنيا تنگ شده.
آبان و بيست و پنج سالگي هم كه تموم شد.
اووووه...
فردا ميرم شمال.

جمعه، آبان ۰۶، ۱۳۸۴












مي­خواستم يگم اين "گرما در سال صفر" شهرنوش پارسي­پور، هيچ خوب نبود يا لااقل من خوشم نيومد.
آدم كه تنبل ميشه، ميل شديدي پيدا مي­كنه به غرزدن و من در اين شرايط، علاوه بر اين كار، نياز دارم كه كارهاي نكرده يا نصفه و نيمه مونده خودمو به روي خودم بيارم. مسخره­گي اينجاست كه اغلب هم، فقط غر مي­زنم!

دوباره اين روزمره­گيه داره موش مي­دوونه. احساس مي­كنم كارم داره عادي ميشه برام. فكراي جديدي تو سرمه، اما تا كارهاي اصليم رو به آخر نرسونم، به سراغشون نخواهم رفت.

فعلا معادله زندگيم اين پايينيه­ست : *


دو تا كار بايد بكنم؛ يكي پيدا كردن ضريب مجهول لاندا و بعد هم مشخص كردن حدود بالايي و پاييني سيگما، كه خودش كليه!
خيلي كار دارم، خيلي!
اين "ن" عزيز هم كه هروقت باهاش حرف مي­زنم فكر مي­كنه من غمگينم.
من اصلا اصلا غمگين نيستم، فقط يه مقدار فكر تو سرمه، هر وقت فرصت شد و ديديم همديگه رو، حتما راجع يهش حرف مي­زنيم.

ديگه اين كه مي­خواستم بگم، سرما، سرماي خوبي بود؛ همين­طور انقلاب و مغازه فرشته كه هنوز بوي همون سال دوم دبستان رو مي­داد كه رفتيم ازش جامدادي خريديم.
همين.

*L و t اندازه حركت زاويه­اي و زمان هستن.

جمعه، مهر ۲۲، ۱۳۸۴

خوشحالم كه هنوز در سطح شهر جوجوهايي پيدا ميشن، كه ميان ميشينن پشت پنجره­ها!
دلم براي خاتمي تنگ شده...

جمعه، مرداد ۱۴، ۱۳۸۴

روزا تند و تند ميگذرن ؛
شنبه ها ، يكشنبه ها ، دوشنبه ها و … جمعه ها.
ذهنم درگير هزار و يك فكر كوچيك و بزرگه.
" كتابخانه بابل " همچنان نصفه مونده + كلي هاي ديگه.
هيچ كتاب جديدي خريده نشده.
معذرت ميخوام آقاي بورخس!
خسته نشدم ، اما يه كم گيجم.
علتش خيلي چيزاست.
بي خيال شو ، سعي نكن حدس بزني.

شب بخير

دوشنبه، تیر ۲۷، ۱۳۸۴

روزهاي داغ تابستاني ...
خيابانهاي جوشان ،
آدمهاي سرخ و عرق كرده ،
كندي و رخوت ،
راننده تاكسي هاي كلافه ،
دستمالهاي چرك ،
دستهاي سوخته زير آفتاب ...
دلم نمي خواهد به پشتي صندلي تاكسي ها تكيه بدهم ، بس كه خيسند!
كثيفي بعضي آدمها ، حالم را بهم مي زند!

بهترين جا ، خانه است ؛
يك پارچ آب خنك
و
يك تكه سايه!!!

شنبه، خرداد ۲۸، ۱۳۸۴


سه روز تا آغاز تابستان باقيست.

آنچنان تند مي دوم كه يادم برود موهايم لابلاي شاخ و برگهاي مو گير كرده اند.
آنقدر تند كه نفهمم كوچه ها را اشتباهي آمده ام يا درست.
مي دوم و تنها مي دوم كه نبينم اين روز ها چگونه مي گذرند.

تابستان براي من بوي كلاه حصيري داغ شده زير آفتاب ساحل مي دهد!

یکشنبه، خرداد ۲۲، ۱۳۸۴

امشب همين باريكه هلال ماه آويخته از ابر كه از لابلاي شاخه و پنجره مي درخشد مرا كفايت مي كند !
در مقابل تو از برهان خلف استفاده مي كنم !

چهارشنبه، خرداد ۱۱، ۱۳۸۴

سر بالايی رو دوست دارم ،
حتی سربالايی های با شيب زياد را !
و هر چقدر که اين يکی را دوست می دارم ، از آن ديگری بيزارم !
سرازيری ، چيز مضحکيست .
مرا به ياد تلاشی مذبوحانه برای حفظ تعادل می اندازد و در عين حال نداشتن کنترلی بر حرکت !
اصلا آدم وقتی در سراشيبی می افتد ،
قيافه اش خنده دار می شود ! دقت کرده ای ؟
اما در ميان اين دو ،
حالت ايده آلی وجود دارد که همان مسطح بودن است و به نظر من بعد از يک سربالايی ، مطلوب ترين حالت محسوب می شود !

پس ...
اگر می خواهی برايم آرزويی کنی ، اين را بخواه که :
بعد از هر سر بالايی در زندگی ، به يک جای مسطح و آرام برسم !
اين طور بهتر است.

اما ...
اگر سربالايی را از ديد ناظر ديگری در مکان مخالف نگاه کنی ،
سراشيبی می شود و برعکس!
پس لطفا آرزويت را به اين ترتيب اصلاح کن که :
هميشه ناظر خوبی باش و به مطلوب تربن حالت بينديش !

البته اگر می خواهی برايم آرزويی کنی !

جمعه، اردیبهشت ۲۳، ۱۳۸۴

دو هفته ست که ميرم سر کار ؛
هنوز ساعت بيولوژيکيم تنظيم نشده ، اما خب ميشه بالاخره .
دوباره پياده روی رو شروع کردم .
رفتيم نمايشگاه کتاب و چند جلد کتاب خريدم و چند تا ديگه هم که می خواستم نخريدم که حالا بماند .
سرما خوردم.
بعد از مدتها زنگ زدم به يه جای جدی و با يه آدم جدی ، جدی حرف زدم !!! *
کم خوابيدم!!!
"دانه های ريز برف" رو ديدم ، يعنی ديديم ؛
فيلمی که فکر می کنم هر وقت بياد تو ذهنم ، ياد سبيل کلفت و دندونهای درشت و صورتهای کثيف بيفتم!
و بعد از همه اين حرفا ،
حالا ديگه شبها به جای اين که خواب غرق شدن ببينم ،
خواب کارخونه ايران سوئيچ و کاتالوگهای ايران ترانسفو و ليست آزمايشگاهها و هزار تا کارخونه ديگه و سهامدارا رو می بينم!
بدم نيست فعلا!

* توضيح اين که منظورم از جای مهم يه اداره ای بود ؛ يه وقت دوباره سو ء تفاهم پيش نياد.

راستی ، اينم تخم مرغيه که من امسال به مناسبت سال خروس رنگ کرده بودم :



خيلی خوشگله ، نه ؟!


چهارشنبه، اردیبهشت ۰۷، ۱۳۸۴




راستش خيلی وقته به دماغ هيچ گربه ای دست نکشيدم.
دماغ گربه ها زبر و کمی نمناکه،
کف دستشون رو هم که فشار بدی،يه جور بامزه ای نرمه و فرو ميره،
و اگه رام و مهربون باشن،
حتی بهت اجازه ميدن قسمت بالايی دهنشونو يه کمی بدی بالا و اونوقت ميتونی دندونهای رديفشون رو هم ببينی!
کف سرشون رو هم اگه نوازش کنی که ديگه از کولت پايين نميان!!!

اما هرگز اين سه مورد رو روی اين حيوون آزمايش نکنيد:

۱-اين که دست يه گربه رو بگيريد و باهاش چرخ بزنيد(منظورم حرکت دورانيه)،
۲-اين که به زور لباس تنش کنيد،
و
۳-اين که حتی ناخواسته کالباس تند بهش بديد بخوره!
البته همونطور که می دونيد موارد بسيار زياد ديگه ای هم وجود داره...




یکشنبه، فروردین ۲۸، ۱۳۸۴

شنبه، فروردین ۲۰، ۱۳۸۴

اسب آبی صورتی رنگ می گويد:
پيش از اينکه بروی،برايم يک قصه بگو،يا...شعر،يا...نه!اصلا يک نقاشی برايم بکش!
بدون اينکه چيزی بگويم،جعبه مداد رنگی شش رنگش را برمی دارم و يک کاغذ سفيد.
می گوبد:دوست دارم توی دفتر فيلی برايم بکشی!
بعد پهن می شود روی زمين و لبخند می زند؛که يعنی منتظرم!
تا بيايم اولين خط را بکشم،صدای خرخرش به آسمان رفته...
نمی دانم چه اصراری دارد اين روزها ادای شازده کوچولو را در بياورد!

من می روم.فردا.بعد از سه ماه!
شايد يک روز بعد برگردم و شايد هم نه.
اين هراز هم که هميشه يک جايش می لنگد...

شنبه، فروردین ۱۳، ۱۳۸۴

بيست و هشتم اسفند،
غصه ام شده که اين روزهای تعطيلی را چطور بدون کتاب،شب کنم!
کتاب "زندگی از نو" بوبن؛صفحه شصت و هشتم و شصت و نهم را ده روز پيشتر خوانده ام:
موزه "رودن" و يک اتاق از موزه با آثار "کامی کلودل".
در انتهای کتاب نوشته شده:
کامی کلودل،شاگرد و معشوقه اگوست رودن؛مجسمه ساز معروف فرانسوی.

بيست و نهم اسفند،
کتابفروشی غلغله است.
کتابی به نام "يک زن" از "آن دلبه"؛نويسنده ای که نمی شناسم،عمودی ايستاده توی يکی از قفسه ها.
کتاب را باز می کنم:
صفحه اول و !

...
تمام تعطيلات عيدم را البته تا روز يازدهم با اين کتاب چهارصد صفحه ای می گذرانم.
چند روزی را هم که شيراز بوديم،حتی.

خواندن اين کتاب را شديدا توصيه مي کنم؛
به قول شخصيت اصلی کتاب : "بی تفسير"!

شنبه، اسفند ۲۹، ۱۳۸۳



صداي بوسه باران
صداي خنده گل
صداي کف زدن لحظه ها براي بهار...

فريدون مشيري

اين نقاشي تقديم به همه کساني که اين صفحه را مي بينند يا نمي بينند!

پنجشنبه، اسفند ۲۷، ۱۳۸۳


راستي م،
من امشب ياد آن روزي افتادم که در بوفه دانشگاه،
گزارش کار آز فيزيک يک يا شايد سه مي نوشتيم
و
يک گربه ناگهان جفت پا پريد روي ميز!
يک جور اثر کانسپچوال مي توانست باشد،نه؟!
اثر پنجه گربه روي صفحه جدول بندي شده!آن هم به صورت مورب!

راستي آدم بايد چه فکري بکند که يک سگ معصوم قهوه اي رنگ را بر دارد و بياورد خيابان انقلاب و بگرداند و بچراند؟!
سگ هم مدام از جمعيت بترسد و بپيچد دور طنابي که بسته اند به گردنش!

آري!
من امروز يک قلاده سگ معصوم و ترسيده ديدم!

چهارشنبه، اسفند ۱۹، ۱۳۸۳

در اين دنياي بس ذره اي پرکنش،
هرکس تنها به فکر يافتن معادله حرکت خويش است!
...
بيا باز هم به مدل کيک کشمشي تامپسون احترام بگذاريم!

پنجشنبه، اسفند ۰۶، ۱۳۸۳

معلم کلاس اول دبستانم را مي بينم.
مرا نمي شناسد.
به او يادآوري مي کنم که سال شصت و چهار شاگردش بوده ام.
به خاطر نمي آورد.
مي گويم که آن موقع چاق بوده ام!
به خاطر مي آورد.
مي گويد:
همان دختر تپل با موهاي صاف و روشن؟!
مي گويم:
بله.
همچنين به خاطر مي آورم که آن موقع موهايم را دو گوش مي بستند.
اما او ديگر مرا شناخته،و نياز به توضيح بيشتري نيست.
کمي حرف مي زنيم.
چهار بار محکم مرا مي بوسد و مي رويم.
...
زن آينده بوبن را مي خوانم؛به نظرم ترکيبيست از دو کتاب ديگرش:
ّايزابل بروژ و ديوانه بازي.
و به نظرم،
نثر من هم امروز،شبيه نثر او شده است!
راستش،بعضي وقتها حوصله سخنان پندآموزش را ندارم؛
مثل حالا.
...
سه کتاب ديگر مي خرم:
گرترود کارل تئودور دراير
خانه خيابان مانگو ساندرا سيسنروس
و
حرکت با شماست مرکوشيو رضا قاسمي.
...
ما فردا شش الي نه نفر ميهمان داريم.
...
شب بخير.

جمعه، بهمن ۳۰، ۱۳۸۳

لبريز؛
سرريز

شايد وحشت آورترين چيز،
ديدن انسانی باشد،
که در حال خنده ای شديد،
ناگهان...
گريه ای عميق سرمی دهد.

پنجشنبه، بهمن ۲۲، ۱۳۸۳




دلم يک جوراب پشمي ماسوله اي مي خواد،
از اونا که يه کمي هم زبرن و پا رو قلقلک ميدن!
+
يه نوک انگشت سبابه سياه شده،
بس که روي شيشه هاي بخارگرفته نقاشي کشيده!
+
يه برف بازي حسابي،
انقدر که بعدش زير ناخن هام بنفش بشه!
+
اين که،دلم گيلان ميخواد!

دوشنبه، بهمن ۱۲، ۱۳۸۳

فايده نداره!
بيخود سعي نکن چيزي بنويسي!
اگر هم فکر کردي که چون شامپو بچه چشماتو نمي سوزونه،بزرگ شدي،
کور خوندي!

سه‌شنبه، دی ۲۹، ۱۳۸۳

يكي از چيزايي كه شديدا حرص منو در مياره،بي مسووليتي آدمهاست!
اين كه يه نفر كاري رو كه بايد انجام بده،
يا مسووليت انجامش رو قبول كرده،
پشت گوش بندازه يا جدي نگيره.
اونوقته كه حس تلاش براي احقاق حقوق كه تا اندازه زيادي و البته با كمي تخفيف از پدرم به صورت ژنتيكي به من منتقل شده،شروع به خروشيدن مي كنه!
البته بايد بگم خيلي وقتا هم اين حس رو در خودم خاموش مي كنم؛براي مثال هنگام برخورد با برخي رانندگان تاكسي!
اما رفتار منشي اون موسسه ترجمه...
علي رغم شنيدن مكرر جمله عصباني نشو،نشد كه عصباني نشم،
انقدر عصباني بودم كه وقتي اومديم بيرون،
دستام مثل دو تيكه آهن كه زير برف مونده باشن،يخ زده بودن.
بعد هم توي دفتر پستي...
خانومه خيلي خونسرد و با لبخند بهم ميگه:
البته اين صف مربوط به پست سفارشيه،اما بهتره بريد توي اون يكي صف كه پست پيشتازه؛
چون با اولي مرسوله شما يك هفته تو راهه،اما با دومي سريع مي رسه!!!
در اينجا سوالي كه پيش مياد اينه كه:
پس اگه يه پست داخل شهري يه هفته تو راهه،ديگه سفارش چي،كشك چي؟؟؟!!!
پست واقعا در خدمت ماست!!!
فكر كنم اگه سيستم چاپاري دوباره راه اندازي بشه،به صرفه تره،نه؟!


نكات مهم:
1ـمن اون منشي رو مي كشم !(ظرف چند روز آينده).
2ـفردا ناهار چي درست كنم؟
3ـآخر هم ما نرفتيم تاتر.
4ـطبق معمول دنبال ربط بين حرفام نباش!

سه‌شنبه، دی ۱۵، ۱۳۸۳

ديكشنري،
مقاله اي با فونت ريز،
ترجمه و پاكنويس تؤامان...

اغلب،عصر ها،از بيرون خونه صداي يه پسربچه مياد كه بلند بلند درس حاضر مي كنه.
منم وقتي بچه بودم،
هم بلند درس مي خوندم و هم راه مي رفتم،
جلوي آينه هم براي يك سري شاگرد خيالي سمينار مي دادم،
مثل خيلي از بچه هاي ديگه.
يه دونه از اون تخته سياهاي فسقلي هم داشتم،
با كلي گچ رنگي!
گاهي كه با ش از مدرسه برمي گشتيم،سر راه گچ مي خريديم.
ش دوست داشت ناهارشو توي راه پله ها بخوره،
(كاري كه مامان من هرگز اجازشو بهم نداد،و البته راست هم مي گفت.)
من به ش درس مي دادم
و بعد هم اون به من،
مثل خيلي از بچه هاي ديگه.

صداي پسربچه،بهم انرژي ميده براي درس خوندن؛
كاري كه چند وقته توش سست شدم.

هيچ وقت از وايت بورد خوشم نيومد،
اما اون تمايل شديد به درس دادن و ياد دادن رو هم از دست دادم!

ديكشنري،
مقاله اي با فونت ريز،
ترجمه و پاكنويس تؤامان...


شنبه، دی ۱۲، ۱۳۸۳

چشمهاشو بسته بود.
پشت تاريكي پلكها،دو تا نقطه كوچيك مي درخشيدن.
يه حسي بهش مي گفت اگه بتونه با يه خط فرضي،اين دوتا نقطه رو به هم وصل كنه،
خوابش مي بره؛
البته به شرطي كه اين خط فرضي،كاملا مستقيم باشه!
انقدر پلكهاشو روي هم فشار داد كه بالاخره موفق شد!
اما درست توي همون لحظه مرد!
احتمالا حسه در مورد نوع خواب اشتباه كرده بوده!

نكته:هميشه به حسهاتون اعتماد نكنيد
و
عقل سليم را همواره مد نظر داشته باشيد!

Free counter and web stats