سه‌شنبه، اسفند ۰۸، ۱۳۸۵

خب، فکر کنم این آخرین خونه تکونی یا کمد تکونی من در خانه­ی پدری باشه...
این هم بخشی از نتایجش:

تو دفترچه خاطرات سوم راهنمایی نوشته­م:
حوزه امتحانی ما، مدرسه­ی نوره، یه مدرسه­ی خیلی بزرگ...امروز نگار یه سرنگ و یه تفنگ آبی آورده بود مدرسه و همه رو خیس می­کرد...
جالبه که اصلا یادم نیومد! اما دلم برای این دختره که الآن اونور کره­ی زمینه کلی تنگ شد...

لای یه سررسید هم، این­ها رو پیدا کردم:

یه کارت تبریک صورتی کوچولو از عاطفه مال سال ۷٣...
یه کارت دیگه هم از نازلی هست که توش جملات معروفی از معلم ترم ١٠ کانون به چشم می­خوره؛ مستر صفائیه! کلی می­خندم!!!

یه نامه­ی نصفه با دستخط مهزاد؛
مال روزی که کاپشن یه پسره تو بوفه­ی دخترا جا مونده بود!!! و ما تصمیم گرفتیم یه نامه­ی عاشقانه!!! بذاریم تو جیبش و باهاش الکی قرار بذاریم تا میزان حماقتش رو بسنجیم که البته طرف قبل از تموم شدن نامه یهو سر رسید و کاپشنش رو برد!

یه نامه­ی تند تند نوشته شده با خط مرجان؛
مال یه روزی که بعد از کلاس مکانیک آماری باید زود می­رفت دانشکده برق سر آز – الکترونیک و فرصت نمی­کردیم حرف بزنیم. آخر نامه بعد از تموم شدن حرفاش، خیلی جدی نوشته: حبیب­الله* گوسفنده!
اون انار گندهه یادته که ۷ سال پیش!!! درست روز قبل از ماه رمضون نصف کردیم و خوردیم؟! چقدر چسبید!

چند برگ کاغذ با دستخط شیما که یه متنی رو با هم ترجمه کردیم؛
چند روز پیش که با پیام از خیابون جلفا می­گذشتیم، اون سوسیس فروشی کثیف ارس رو بهش نشون دادم و گفتم واقعا نمی­دونم تأثیر حرکت سوسیسی روی من و شیما و مرجان، تو کلاس فیزیک پلاسما تا چه حد بود که اون شب بعد کلاس یه راست پاشدیم رفتیم اونجا سه تا ساندویچ خریدیم و با ولع بلعیدیمشون!!! (البته این مورد در گروه خونه تکونی ذهنی قرار می­گیره!)

و توی سبد رنگیه هم یه دستبند که هدیه­ی مریم بود و این یکی هم مثل اون یکی، الآن اون سر دنیاست و ...

خب خب بسه دیگه تا بیشتر از این دلم برای دوستام تنگ نشده!
این بود بخش­هایی از خاطرات خونه تکونی امسال ما!



*حبیب­الله، اسم استادمون بود!

چهارشنبه، اسفند ۰۲، ۱۳۸۵

نوع برخورد با بعضی از آدم­ها، مثل اینه که مجبور باشی از بین دو تا ماشین کثیف که خیلی نزدیک هم پارک کرده­ن رد بشی و از قضا، لباس رنگ روشن هم تنت باشه!
خنده و فراموشی رو شروع کرده­م.

Free counter and web stats