دوشنبه، اسفند ۰۶، ۱۳۸۶

توی اتاق بوی خونه ­تکونی میاد.
آقای خدمه­ی دانشگاه همین چند دقیقه پیش تمامش رو تمیز کرد.
نمی­دونم چرا عذاب وجدان می­گیرم وقتی این کار رو می­کنه، اما خب خودم هم که نمی­تونم دستمال و تی بکشم!
وقتی می­گه کارش تموم شده و می­تونم برم تو،
رد پاهام رو هم که روی زمین نیم خیس به جا مونده تمیز می­کنه و وجدان من­و بیشتر دچار فشار می­کنه!
همین­طور که برگه­هام رو جا به جا می­کنم، در فکر چند تا زونکن جدید هم هستم که تا قبل از عید ریخت و پاشهام رو مرتب کنم.
آقای خدمه­ی دانشگاه حالا اومده دم در رو هم تمیز کرده،
فکر نمی­کنم حدس هم بزنه که دارم راجع بهش می­نویسم!
لوور دراپه رو کشیده و پنجره رو باز گذاشته، می­گه: بذارید چند دقیقه باز بمونه تا زمین خشک بشه.
راستش تا همین دو ماه پیش همه­ش چپ چپ نگاهم می­کرد و جواب سلامم رو هم به زور می­داد،
از اون حالتهایی که آدم فکر می­کنه نکنه من، مسؤول آقای ِ خدمه­ی دانشگاه شدن ِ او بوده­م؟!
اما بعد یک دفعه او مهربان شد و من هم شدم خانوم مهندس! خلاصه اینجوری!
حالا تو این فکرم پرده­ها رو کی بدیم خشکشویی و کی بریم خرید و کی خونه­مون رو بتکونیم؟!
تعجب نکنید!
درسته که ما شش ماهه اومدیم به این خونه، اما همه جا رو خاک گرفته،
هر چقدر هم که تمیز کنی فایده نداره که خب این هم از مزایای زندگی کردن در کلان شهر تهرانه،
و از اونم بالاتر زندگی کردن در مرکز این کلان شهر!
راستی امسال سال چیه؟ می­خوام ببینم طرح روی تخم­مرغم چی باید باشه!
احساس می­کنم دچار از همه جا بی­خبری شدم کلا!
از سالهای سگی فقط دو صفحه­ی اولش رو خوندم و خیلی جذبم نکرد.
امروز فیلم ببینم؟
هر چقدر می­خوام نوشته­هام منسجم باشه، انگار فایده نداره!

شنبه، بهمن ۱۳، ۱۳۸۶

راهرو سرد بود
از کنار آزمایشگاه مدار که رد می­شدم، بوی سیم سوخته میومد
آبسرد کن آب نداشت
تشنه­م بود
از یه منفذ نامعلوم، سوز بدی می­زد تو
باید برگه­ها رو می­بردم پایین
می­خواستم برم طبقه­ی منفی یک
اما آسانسور تو منفی سه نگه داشت
اون پایین هنوز یه عده کار می­کردن
لای تک تک در ها رو باز می­کردم
مامان تو یکی از اتاقها نشسته بود
رفتم تو
دیدم یه کتاب علوم دستشه
نه کهنه بود و نه نو
گفت: اینو معلمتون داده که از توش عکسها رو ببری
مامان با قیچی می­برید و من با چسب می­چسبوندم تو دفترم
یهو یادم افتاد باید برگه ها رو می­بردم
آسانسور کار نمی­کرد
پیاده رفتم
تو راه پله­ی طبقه­ی صفر یه مشت گوزن دیدم که از بالا به تاخت میومدن
نمی­دونم چرا، اما اصلا تعجب نکردم
خاک بلند شده بود
یهو دیدم مامان از پایین با صدای بلند میگه: حواست باشه تو امتحان جمله­سازی زیاد "من" به کار نبری!
دویدم بالا
نصف برگه­هام نبودن
چشمام می­سوختن
دستمال نداشتم
چشمامو ­بستم
نکنه از امتحان جا بمونم!
از خواب پریدم.
Free counter and web stats