سه‌شنبه، دی ۰۸، ۱۳۸۳




چند روز پيش كه اون بارون حسابي اومد،
يه كبوتر رو ديدم كه لونه ش از روي درخت افتاده بود پايين.
كبوتره بدون اينكه از رفت و آمد عابرها بترسه،
همينطور ايستاده بود و به خونه خرابشده ش نگاه مي كرد؛
انگار كه ديگه هيچي براش مهم نباشه.
حالا لابد بايد بگرده دنبال يه جاي جديد،كه امن تر از اونجا باشه.
البته اگه تا قبل از اون يه گربه گرسنه نخورده باشدش!
و
البته...
گربه گرسنه هم حق داره شكمش رو سير كنه،نه؟

چهارشنبه، آذر ۲۵، ۱۳۸۳



چيز جديدي نيست؛
اتفاقاتي كه خواسته و ناخواسته رخ مي دهند.

شايد اين روزها بيش از هر زمان ديگري با خودم حرف مي زنم.
آن شب هم همينطور حرف مي زدم كه خوابم برد،
و بعد نيمه شب و
صداي پارس سگ و
دوباره بيدار شدن و دوباره حرف!

هوا كه طوفاني شد،نخل ها سر تكان مي دادند و
دريا سفيد مي شد.
صداي هوهوي باد مي آمد
و باران تند،
ريز ريز تمام صورت را مي شست.
آنقدر گفتم از چتر متنفرم كه عاقبت گم شد!

مي خواستم بگويم
ساندويچ هايي كه گاز مي زنيد،
طعم رژ لب مانده و سويا مي دهد،
اما صداي باران نمي گذاشت
و
آنجا كنار آن درخت بزرگ و زمين گل آلود،
دو نفر براي اولين بار دست يكديگر را فشردند،سخت!

حالا همه جا را برف پوشانده،
يكدست و تميز.
اگر پايت را فشار بدهي،فكر مي كني تا چه ارتفاعي فرو بروي؟!

گردنم درد گرفته بس كه يك وري خوابيده ام در ماشين،
حوصله بيدار ماندن را ندارم.
هوا كه سرد و جاده كه برفي باشد،
انگار يك عمر در جاده اي تا كه برسي به مقصد.
اما باز هم مي شود،
در بين خواب وبيداري،
و از ميان شيشه هاي بخارگرفته،
يك كاميون پر از گاو را تشخيص داد كه به سرعت از روي خط ممتد سبقت مي گيرد.
و منظورم از گاو،دقيقا خود گاو است،بي هيچ ايهام و كنايه اي!


دخترك از همان اول كه نشست واكمنش را روشن كرد،
صدايش آنقدر بلند بود كه من هم واضح مي شنيدم.
چه خوب كه كر نمي شود.

راستش،
از چروك شدن دست ها و صورتم مي ترسم،
و از دهان و چانه اي كه متمايل به جلو شوند،
و از اين كه پي در پي غر بزنم.

دلم مي خواست همه اين ها را تعريف مي كردم،
اما حرفهاي ديگري بود و دلتنگي هايي ديگر،
كه در پشت شيشه هاي بخارآلود ماشين سفيد رنگ حل شدند.

از همه اين ها گذشته،
منظره نارنج ها در ميان شاخ و برگ هاي سبز سبز،
چيزي نيست كه بشود به راحتي از آن گذشت.
موافقي؟!

اما اين پيشنهاد دوستانه را هم بپذير:
درسهايت را بخوان،
كمتر نق بزن،
بيشتر لبخند بزن،
و مهربانتر باش،
ارزيابي شتابزده را هم دور بريز.
خواهي ديد كه زندگيت دو چندان بهتر مي شود!

و
چه سخت!!!!!!!!!!




جمعه، آذر ۲۰، ۱۳۸۳

خوبي آسمان جاده اينست،
كه به راحتي مي تواني،
دنباله يك ابر را پيدا كني،
بي آن كه ساختماني بلند،
درست وسط ميدان ديدت،
سر بر آورده باشد!

چهارشنبه، آذر ۱۱، ۱۳۸۳




براي مامان مرجان
و
همه مامان هايي كه ديگه نيستن


من برگ را سرودي كردم
سر سبز تر ز بيشه

من موج را سرودي كردم
پر نبض تر ز انسان

من عشق راسرودي كردم
پر طبل تر ز مرگ.

سرسبز تر ز جنگل
من برگ را سرودي كردم
پر تپش تر از دل دريا
من موج را سرودي كردم

پر طبل تر از حيات
من مرگ را سرودي كردم.

احمد شاملو


پنجشنبه، آبان ۲۸، ۱۳۸۳



مرسي از همه
به خاطر
تبريك ها و تولد هاي منتظره
و
غير منتظره
و
هديه هاي قشنگ
و
مهربوني هاي زياد!
:)

پنجشنبه، آبان ۲۱، ۱۳۸۳



چهار روايت از شب سال نويي كه بر نيما گذشت يا نگذشت
يك مجموعه داستان از پرويز كلانتري، كه چاپ همين امساله.

اسم اين آقا هميشه من رو ياد نقاشيهاش مي انداخت،
به همين دليل بدم نميومد نوشته هاش رو هم بخونم،
و خوندم!
و حالا فكر مي كنم كه،
نقاشي ها و كارهاي مفهوميشو بيشتر از نوشته هاش دوست دارم،
كه البته يه نظر كاملا شخصيه :)

اينم خود آقاهه



یکشنبه، آبان ۱۷، ۱۳۸۳






من پنج خط مي نويسم،
اما پشيمان مي شوم.
اين خط عمودي كه در جا مي زند،
حالا عقب عقب رفته و تمام پنج خط مرا خرچ و خرچ خورده
و
حالا باز درجا مي زند.
اينكه الان بنويسم: مي داني...
و جمله ام را با آن آغاز كنم،خيلي تكراريست،
اما از طرفي يك احساس آرامش هم تويش هست،حتي اگر به مجاز،
همين كه تصور كني،كسي هست،كسي كه مي داند يا خواهد دانست،
يا دست كم شايد سعي كند كه بداند...
پس مي گويم،يعني مي نويسم:
مي داني،
احساس مي كنم تغيير كرده ام!راستي!
كسي را مي شناسي كه
كه
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
كه در زندگي پيشينش،مورچه خوار بوده باشد؟
اما جدي...
مي داني،
دارم به ابن فكر مي كنم كه براي آغاز يك سخنراني،
چه جمله بهتري هست،به جاي گفتن اين كه:
موضوعي كه امروز قصد دارم راجع به آن صحبت كنم...
يا چيزي شبيه اين.
اسم اين را كه ديگر قانون شكني نمي گذاري؟!


فكر نمي كني اگر خط عمودي درجا زننده،همه اين كلمات را خورده بود،بهتر بود؟!


توضيح: اين رو نمي دونم تو وبلاگ كي ديدم،اما فكر مي كنم يه كم شكل منه.

چهارشنبه، آبان ۱۳، ۱۳۸۳

ديشب خيلي اتفاقي،پيرمرد شلخته را ديدم،توي يك عكس!
فقط ما چند نفري كه شش واحد درس با او گذرانده ايم،
مي دانيم كه او چقدر شلخته بود و ...
با خودم عهد كرده ام كه ديگر حتي به او سلام هم نكنم،
البته به خودم قول داده بودم از كسي متنفر هم نباشم،كه خب...نمي شود،
يعني خيلي سخت است.
دليلش هم اينست كه من آدم هستم و به همين دليل ساده نمي توانم خيلي چيزها را فراموش كنم و به نظرم اين مساله اي كاملا طبيعيست.
حالا كه فكر مي كنم،مي بينم در زندگي از چند نفري تنفر دارم؛البته با درجات متفاوت.
مي شود در كل و در مقايسه با تعداد آدمهايي كه دوستشان دارم،
از اين چند نفر صرفنظر كرد و نتيجه گرفت كه هنوز قلبم از كينه و نفرت پر نشده!
خنده دار است،نه؟!
...
از جاده هراز هم خسته شده ام،
از آن همه پيچ در پيچي،از بوي موتور ماشين،از فيلمهاي مزخرف توي ماشين و از ترس در راه ماندن كه اين يكي همين دو روز پيش نازل شد!
از تمام اين جاده فقط رودخانه فيروزه اي رنگ را دوست دارم و چند كيلومتري آمل را كه درختها تا توي جاده پيش آمده اند.
از خوابگاه بدم مي آيد؛از اينكه هرجا مي روي عده اي زير آب عده اي ديگر را به شدت مي زنند،با دخترها زياد حرف نمي زنم،با پسرها هم نه بيشتر از آنها.
مي روم و مي آيم،مي داني چند هفته است دريا را نديده ام؟
فقط از توي پنجره!
اين دختر ها فكر مي كنند دل من خيلي خوش است كه هفته اي يك روز بيشتر آنجا نمي مانم و هر هفته يك كتاب جديد مي خوانم...
فقط خدا را شكر مي كنم كه خفاشها ديگر شبها نمي آيند توي دستشويي و آشپزخانه!

امضا:يك غرغروي يخزده

چهارشنبه، مهر ۲۹، ۱۳۸۳

صدايي كه از طبقه بالا مياد،مي دوني مثل چيه؟
مثل وقتي كه كف قايق موتوري با سطح آب برخورد مي كنه؛اونم با سرعت زياد!!!

سيصد و پنج تا پيغام نخونده تو اوركات!
اي بابا!

تو صنايع ادبي،از ايهام بيشتر از بقيه خوشم مياد،خيلي با نمكه!

گاهي صداي ساز دهني هم مياد،كاش ياد بگيره و نت ها رو درست بزنه،نه؟!

سه‌شنبه، مهر ۲۸، ۱۳۸۳




دختره آنچنان ترمزي كرد جلوي پاي پسره كه مردم از ترس!
بعد سرشو آورد بيرون با يارو حرف بزنه،كه پسره يهو داد زد،اونم چه دادي!
خيلي بد حرف مي زد؛بي ادبانه،نه اينكه فحش بده،اما خوب هم حرف نمي زد.
پسره ي زشت بي ادب!
تا وقتي كه ازشون بگذرم،اگه بدنم چهارستون داشته باشه،همشون داشتن مي لرزيدن!
يه كم پايين تر،يه عوضي كه داشت پشت موبايل قربون يه دختري مي رفت،
تنه گنده شو از قصد كوبيد بهم ،بعد هم چشمك زد!
انقدر عصباني بودم كه مي تونستم يه سيلي محكم بخوابونم تو گوش لعنتيش!اما نكردم اين كارو...
فقط مي تونم بگم متاسفم
خيلي
خيلي
خياــــــــــــــــــي!



جمعه، مهر ۲۴، ۱۳۸۳

به اين فكر مي كنم كه آن دخترك توي عكس بزرگ شده،
به اين فكر مي كنم كه هنوز موهايش بلند است يا نه؟
موهايي مواج و خوشرنگ كه تا نزديكي كمر مي رسيد،
با يك بره سفيد توي بغلش.
شايد پوستر يا كارت پستالش را ديده باشي؛
دختركي كوچك و زيبا،با لباسي پشمي بر تن و يك جفت چكمه سياه به پا،با همان بره كه گفتم،
خيره به دوردست ها.
يادم نمي آيد كه دقيقا متعلق به كجا بود،
عكاس مي گفت در منطقه اي كوهستاني و دور دست زندگي مي كند،
يك جاي دور،خيلي دور از حتي شهري كوچك!
يك جاي بكر و وحشي!
حتما الان خيلي بزرگ شده،شايد الان يك دوجين بچه هم داشته باشد،
نمي دانم چرا در اين بعد از ظهر خوابوار پاييز بايد ياد او بيفتم.
جمعه دلتنگ نيست،و نيز پاييز!
آدم است كه با احساسش بر آن رنگ دلتنگي مي پاشد و
سپس بر اين دلتنگي اشك مي بارد.
همين.





چهارشنبه، مهر ۲۲، ۱۳۸۳

شايد ديشب يكي از عجيب ترين خوابهاي عمرم رو ديدم...
من و نازلي و عاطفه توي ماشين بوديم،
نازلي رانندگي مي كرد،حرف مي زديم با هم،خيلي عادي،مثل خيلي وقتاي ديگه.
سرعت ماشين زياد بود كه يك دفعه چشمم افتاد به سمت راست،
اونجا،من و نازلي و عاطفه وايساده بوديم،
و مي خواستيم با بقيه بچه ها عكس بگيريم!
البته يه عكسي كه يك سال و نيم پيش گرفته بوديم!
با همون ريخت و قيافه اون موقعمون بوديم،
يكي از همون عكساي دسته جمعي كه الان گمش كردم.
تصاويرمون با اين كه ماشين سرعت زيادي داشت،
اما اسلو موشن وار از جلومون رد مي شدن،
هر سه تامون يخ زده بوديم از ترس!
و ‎‏خودم،كوچكترين توجهي به من نداشت!

فكر مي كني تعبيري هم داره اين خواب؟!

شنبه، مهر ۱۱، ۱۳۸۳

نور زرد و نارنجي اتاق،
اتاق غرق در نور زرد و نارنجي،
پاييز خنك دوست داشتني،
چند تا كتاب تازه،
يه ليوان شير خنك،
فاوست رو پارسال همين موقع ها بود كه شروع كردم و بعد،
بنا به دلايلي نتونستم بخونمش،
تا همين دو هفته پيش كه دوباره آوردمش و بالاخره خوندمش.
واقعا كتاب سنگيني بود و جالب.
ديوانه بازي بوبن رو هم ديروز خوندم،
كه اونم دوست داشتم.
اين يكي چاپ امساله كه نشر چشمه منتشر كرده،
همون كتابفروشي خوشگله نبش ميرزاي شيرازي.
اگه جنبه ديوونه بازي دارين،حتما بگيريد و بخونيدش.
چنين گذشت بر من گينزبورگ رو هم فردا با خودم مي برم شمال كه در توقف بين راه و بعد از رسيدنم بخونمش،
متاسفانه من از اون دست خلايق هستم كه تو ماشين در حال حركت نمي تونم كتاب بخونم و اين خيلي بده.
خلاصه فردا ميرم ديگه،
ترم جديد با فيزيك محاسباتي!

انقدر خوشم مياد اين راهنماي Word رو اذيت كنم!
ميرم براش يه چيز چرندي مي نويسم كه search كنه،
بعد چشماش چهارتا ميشه،ميگه:
I don’t know what you mean
Please rephrase your question

الان حتما پلور هواش حسابي خنكه!

خدايا،خداوندا،
عاجزانه و از صميم قلب تقاضا دارم توي فيلمي كه فردا قراره توي اتوبوس پخش بشه،
بهرام رادان نقشي نداشته باشه،قبوله؟!

دوشنبه، مهر ۰۶، ۱۳۸۳

ـ بازم اين اوركات شگفتي آفريد و باعث شد من و يه دوستم بعد نزديك يازده سال همديگه رو پيدا كنيم!
ـ تئوري صندوقخونه همچنان وجود داره،با اين تفاوت كه من رو كمي بيشتر به فكر فرو برده!
ـ من صفحه 38 اون كتاب رو دوباره خوندما!
ـ راستي تا يادم نرفته!عاطفه عزيزم،مرسي به خاطر سوغاتي خوشمزه ت!
ـ نقاشي هاي خود را به آدرس ما بفرستيد!منتظريم!
ـ دو شبه كه خيلي خواب مي بينم!
ـ آقاهه فنجون نسكافه رو كه گذاشت رو ميز،نصفش ريخت تو نعلبكي!
ـنعلبكي تلفظش يه جوري نيست؟!
ـ مفيستو همچنان نشسته اونجا!كسي نيست روحشو بهش بفروشه؟!
ـ تنها ايراد پاييز،زود شب شدنشه!

دوشنبه، شهریور ۳۰، ۱۳۸۳

قلماشيت گويي!

يه خانومه ست كه موهاشو خيلي مرتفع بسته،مي فهمي منظورمو؟!داره تند و تند ناخوناشو لاك مي زنه،اونم تو ماشين در حال حركت؛لاك صورتي پر رنگ.منم كه بيدارم هنوز.خانوم چاقه هم با اينكه ناخوناش خيلي كوتاهه اما بازم لاك زده؛لاك صورتي پر رنگ.وقتي خوابم مثلا،تمام بيسكويتامو مي خوره.اون كتابه نصف كاره ست،تمومش نمي كني؟برو دو تا آب نبات بخور.هنوز توي كمدت يه مرغ دريايي نگهميداري؟!كله مجسمهه شكست!اون يارو وقتي تب داشت همه چيزو گفت.دستت كه درد نمي كنه؟هان؟!اوايل پياده كه ميومد پاهاش درد مي گرفت،حالا ديگه عادت كرده.منظورمو بد فهميدي انگاري،حوصله توضيحم ندارم.هوا كه داغ نباشه بهتر فكر مي كنم.اون پله دوتايي رو هم نشون كردم كه روز اول مهر از روش بپرم پايين.
آقاهه تو كتابفروشي بلند بلند شعر مي خوند.واسه چي عكس مي گيري پس؟خنده ت خيلي مصنوعيه،مي دونستي؟اين گليمه ديگه بوي بز نميده ها!اوني كه شبا تو راه پله ها ميگرده،انگار به كف پاهاش آهن بسته.هنوزم بوي مداد رنگي مياد؟!سه تا ساعتا توي سكوت شب صداشون بيشتر ميشه؛حرف مي زنن با هم.بالاخره تجديد چاپ شدا!صداي كلاغو در بيار ببينم.اگه چشمات تار ديد،چاره ش يه قاشق رب آلوچه ست،يادت ميمونه؟بايد در حالي كه از روي پل هوايي رد ميشي،بخوريش.سگه داد زد،گشنشه حتما.تو كه بچه بودي ته مدادتو ميجوييدي؟!اون گلدونا اون بالا خيلي نازن.دوست دارم،به همون اندازه كه سالاد كاهو رو!فقط حوصله ندارم،همين؛وگرنه هم كيف دارم،هم جامدادي،هم كتاب!لاك صورتي پر رنگ هم نميخوام.

شنبه، شهریور ۲۱، ۱۳۸۳




اين نقاشيه عكس روي جلد كتاب ”ايزابل بروژ“ بود.
نمي دونستم كار سالوادور داليه.
شما مي دونستين؟!
شكل خوابهاي منه؛
سطح آب خيلي بالا نيست؟انگار كه هر آن ممكنه غرقت كنه؟!

دوشنبه، شهریور ۱۶، ۱۳۸۳

بعضي روزا هست كه آدم همه چيزو اين رنگي مي بينه

و
بعضي روزا هم اين رنگي.



بعضي مواقع واقعا اين رنگها رو مي بيني
و بعضي وقتا هم به خودت تلقين مي كني كه اين رنگها رو ديدي.
راست نميگم؟!


خيلي هنرمندم من،نه؟!

پنجشنبه، شهریور ۱۲، ۱۳۸۳

در يك عصر گرم تابستوني،
توي يك رستوران،
بعد از بحث راجع به خوردن و عكس و شرط بندي،نهايتا مي رسيم به كوانتوم ـ كامپيوترينگ و گرفتن پذيرش و درك مفهومي فيزيك و ... و كلاه شنا!
بعد توي خيابون عين چهار تا خل عكس مي گيريم؛چون ش يكشنبه ديگه دوباره ميره.
چند دقيقه بعدش بهمون تذكر حجاب ميدن!!!
و به طور خاص به رنگ مانتوي ش(اين با اون ش اولي فرق مي كنه) و بالاخص شلوارش گير داده ميشه!
ما حرص مي خوريم.
ما تا رسيدن به ايستگاه تاكسي ها،
عين خلافكارها از بين مردم رد ميشيم تا دوباره كسي به ش پيله نكنه.
ما راجع به طرح پوشاك ملي حرف مي زنيم!
ما سوار تاكسي ميشيم و
خوشبختانه
ضبط ماشين حميرا و مهستي پخش نمي كنه!
من ياد استراوينسكي و اون سخنراني ميفتم.
من براي ش غر مي زنم.
...
طبقه سوم اون مانتوفروشيه بي نهايت شلوغه،
خطوط آنتن موبايل ناپديد شدن.
صدا به صدا نمي رسه.
مردم گر و گر خريد مي كنن.
ش مانتوي جلوبسته كرم با يقه ايستاده ميخواد.
ندارن اون مدل رو.
پياده ميريم.
زير ماشين نميريم.
حرف مي زنيم.
دلمون تنگ ميشه.
...
توي خونه،
جلوي آينه دستشويي،
ياد ف ميفتم.
چه بي ربط!
خنده م ميگيره.
لب بالاييم موقع خنديدن،مثل ف،يه طرفش ميره بالا!
مثل اون،همونجوري،انگار كه داره پوزخند ميزنه؛يه جور بي حس!
مجموعه حركات مشترك و بكارگيري اونها در موقعيت هاي خاص يا غير خاص؟!
ميلان كوندرا،
دو هفته ست كتاب نخوندم،
حوصله ندارم،
اما خوبيش اينه كه بعد از مدتها اون شب تا صبح يه ضرب مي خوابم!

سه‌شنبه، شهریور ۰۳، ۱۳۸۳

يك خواب راحت


دچار شب مره گي شده م؛
شب مره گي چيزيه تو مايه هاي همون روز مره گي كه آدم شب هنگام ممكنه بهش مبتلا بشه يا نشه،
و حالا من دچارش شدم.

شبها اگر به اينترنت وصل باشم كه تا ساعت يك و دو بيدارم
و اگر نباشم اين شب مره گي زودتر به سراغم مياد.

به اين صورت:
شبها تا مدتها خوابم نمي بره،
يك نفر كه همون خودم باشم مدام داره توي ذهنم راه ميره و حرف مي زنه،طوري كه حتي صداي راه رفتنش رو ميشنوم!
و
به جاي اينكه از اين حرف زدن خسته بشه و خوابش ببره،باز هم دست از ور زدن برنمي داره؛
كلي تصميم ميگيره،
يك عالم خودشو محكوم مي كنه،
دعوا راه ميندازه،
غصه مي خوره،
در ريز مواردي دلش به حال خودش ميسوزه،
و البته اغلب كلي حرص هم مي خوره.

آخر سر،
در برخي موارد سر خودش شيره ميماله،
خودش رو به اون راه ميزنه،
بعضي قسمتها رو نشنيده ميگيره،
يا مثل فرمولهاي بسط چند جمله اي،از بعضي جملات صرفنظر مي كنه،
و البته خيلي وقتها هم موفق ميشه خودش رو با روش هاي كامـــــــــــلا منطقي! متقاعد كنه!

در چنين وضعيتي،يواشكي نگاهي به ساعت ميندازه
كه معمولا عقربه هاي ساعت در بازه زماني چهار تا چهار وبيست و شش دقيقه قرار گرفتن.
پس بالاخره تصميم ميگيره بخوابه!
چشمهاشو همونجور بسته نگهميداره،
كه ناگهان يه پشه جد مي كنه كه آواز بخونه
و مي خونه...
در اين مرحله،يك انتهاي پتو رو چندلا تا مي كنه و ميذاره روي گوشش،
كه البته زياد فايده نداره.
پشه هم كه از اين واكنش اصلا خوشش نيومده و مثل خودش(يعني خودم)،يه لجباز واقعيه،
حرصش در مياد و معلوم نيست چرا فقط بند انگشتهاي دستش رو نيش مي زنه.
اين روند ادامه داره تا حدود ساعت شش صبح
كه
بالاخره همه چيز ظاهرا تموم ميشه و خوابش ميبره...

به دلايل فوق تا نزديك ظهر ميگيره ميخوابه،
و براي همين هركس كه تلفن مي زنه،
فكر مي كنه اون تمام روز خوابه!

ظاهر حرفهام خنده دار بود؟!
حالا هرچي،
اما واقعا جدي بود،
يعني هست!



جمعه، مرداد ۳۰، ۱۳۸۳

پنجشنبه، مرداد ۲۹، ۱۳۸۳

بي توجهي بعضي از آدم ها رو نسبت به بعضي چيزا اصلا نمي تونم درك كنم.
طرف توي خونه ش وقتي ميخواد يه كتابي رو كه متعلق به خودشه بخونه،با كلي عزت و احترام اين كارو مي كنه كه يه وقت برگه هاي كتابه تا نخوره،چايي روش نريزه،و هزار كار ديگه؛
اونوقت همين آدم وقتي براي نمونه كتابي رو كه مال يه كتابخونه ست ميگيره،اول حسابي جلدش رو تا مي كنه كه راحت و تو هر وضعيت فيزيكي بتونه اونو بخونه،بعد هرگونه نوشيدني رو موقع مطالعه امتحان مي كنه و ميريزه تو حلقش و اتفاقا! روي پاره اي از صفحات و
راه به راه هم تو هر جاي كتابه كه بتونه از اظهار نظر و نقد و بررسي گرفته تا نتيجه گيري هاي مختلف كوتاهي نمي كنه!

شنبه، مرداد ۲۴، ۱۳۸۳

اونشب كه امتحان داشتيم


يه شب داغ و چسبناك شمالي،
درسي كه درست و حسابي نتونستي بخوني
و فردا صبحش بايد امتحان بدي،
پنجره اي كه در اثر حواس پرتي يا بي توجهي يه نفر باز مونده،
و
يه خفاش كه از اين فرصت استفاده كرده و اومده تو
و يه مسير مشخص رو كه اتفاقا تو بايد ازش رد بشي در ارتفاع پايين ميره و برمي گرده!
ويژژژژژژژژژژژژژژ
حتما اذعان مي كنيد كه بسيار وحشتناكه!
من و مرجان كه احساس مي كرديم تو ميدون جنگ گير افتاديم،
و
بگذريم كه به چه وضع مضحكي از اون مخمصه بيرون اومديم،
اما بعدش تا نيم ساعت رنگمون مثل گچ ديوار بود!
و به قول هاله،
چقدرم كه من از جك و جوونوراي اين خطه سرسبز خوشم نمياد!
اما امتحانه به خير گذشت!
راستي بالاخره خوندم اين
رو! “همنوايي شبانه اركستر چوبها”
آخرش خيلي باحال بود!



شنبه، مرداد ۱۷، ۱۳۸۳

آن شب,
زحل به آرامي خوابيده بود كه ناگهان آن خواب را ديد.
خواب ديد حلقه اي كه هميشه به دور خود داشته,ناپديد شده است!
خواب دردآلود او را واداشت تا بازوانش را از هم بگشايد و حلقه را سخت به خود بفشارد.
آنقدر كه ...
وقتي چشم گشود,
ديگر اثري نبود از آن حلقه زيباي هميشگي,
و
حلقه براي هميشه از هم گسيخته بود!
براي هميشه
براي هميشه
براي هميشه!

راستي اگر روزي زحل بي حلقه شود...
اصلا زحل,بي حلقه,زحل هست؟
نيست؟

كاش زحل آن خواب را نديده بود!





دوشنبه، مرداد ۱۲، ۱۳۸۳

بالاخره اين کامپيوتر ما شفا يافت!
چند وقت نبودم اين دور و برا،
و شديدا مايل بودم يه چيزی رو بنويسم اينجا،
يه چيزی که واقعا حرصمو درآورده و چون کامپيوتر نبود،بيشتر به خاطرش حرص می خوردم!


ببين آقای ...
ترجيح ميدم هيچ صفتی رو برات بکار نبرم!
دو بار اومدي و تو سايت اورکات منو add کردی و هر دوبار هم ديدی که accept نکردم،
لازم نبود خيلی فکر کنی تا متوجه بشی که دلم نميخواد تو ليست دوستام باشی،چون هيچ وقت دوست من نبودی،نيستی،و نخواهی بود!
بهتره بدونی نميخوام هيچ اثر و نشونه ای ازت ببينم،
نه دوست دارم بيای منو add کنی،نه برام کامنت بذاری و نه راجع به من به هر طريقی اظهار نظر کنی!می فهمی اينو؟!!!
هيچ وقت ازت خوشم نميومده،ميخوای ناراحت بشو،يا نشو؛اونش ديگه به خودت مربوطه و برای منم کوچکترين اهميتی نداره!
فقط هر کار می کنی،ديگه کاری با من نداشته باش!
لازم نيست برای اين نوشته من جوابيه بفرستی،همين که ديگه اينورا پيدات نشه،خودش بهترين جوابه
ومن می فهمم که بالاخره! حرف منو درک کردی!!!
همين!


راستش هيچ خوش ندارم با کسی همچين برخوردی بکنم،اما اين بار لازم بود واقعا
آخیــــــــــــــــــــــــــش!
راحت شدم...


پنجشنبه، تیر ۲۵، ۱۳۸۳

قول بده،
قول بده،پيش از آن که زمين آنقدر به خورشيد نزديک شود که به سياهچاله ای بدل گردد،
برايم چند شاخه از آن رزهای آبی رنگ بياوری.
قول بده،
قـول می دهی؟!

دوشنبه، تیر ۲۲، ۱۳۸۳

جمعه، تیر ۱۹، ۱۳۸۳

حتی اين هاپو هم ميدونه که چشمای من سبز نيست!


<<نوشتن به شيوه قره قروتی>>

ـ ببينم تو چشمات سبزه؟
ـ نه!
ـ اما مثکه سبز باشه ها،نه؟
ـ نع!نيست!
ـ چرا،بيا اين آينه منو بگير نگا کن خوب!
ـ عزيز من،يعنی بعد بيست و پنج ســــــــــــال من نمی دونم چشمام چه رنگيه؟؟؟!!!
ـ خب بد نيست که سبز،خيليم خوبه!
ـ آره ببين،سبزه اصلا،باشه؟
ـاممم،حالا که دقت می کنم،می بينم سبز سبزم نيست،يه کم چيزه،عسليه انگار،نيست؟
ـ...

البته بد نيست که آدم رنگ چشمش سبز باشه،اما به شرط اين که واقعا باشه!

جمعه، تیر ۱۲، ۱۳۸۳

ـتصورشو بکن:
روی تختت که روبروش يه پنجره ست،دراز کشيدی،
و غرق افکار بی ربط و با ربط خودت هستی.
بعد يهو يه پرنده که شيشه رو تشخيص نداده،
مياد و محکم با منقار ميخوره تو شيشه و بنگ صدا ميده!
اونوقت چه حالی ميشی؟!

ـنزديک سه سال از اون کنسرت سعد آباد شهرام ناظری ميگذره و هنوز هيچ خبری ازش تو بازار نيست.
هر کی،هر چی داره همون ضبط با کيفيت نسبتا بده که مردم خودشون تکثير کردن.
اينو الان که داشتم اجرای تبريز رو می ديدم،يادم اومد.
چقدر من دوست داشتم اجرای اون شب رو!
چقدر دستاشو تکون ميده موقع خوندن!
چقدر دلم يه کنسرت توپ ميخواد!

دوش چه خورده ای دلا،راست بگو نهان مکن
چون خمشان بی گنه روی بر آســـمان مکن

باده خاص خورده ای،نُقل خلاص خــورده ای
بوی شراب می زند،خربزه در دهــــان مکن!

به نظرم،اون چيزی که ته صدای شهرام ناظری هست،تو صدای هيچ خواننده ديگه ای نيست.
همين که گفتم!

چهارشنبه، تیر ۰۳، ۱۳۸۳

نوشتن به شيوه شمارشی:

۱ـکوانتوم سخته،سخت!
۲ـاين کتاب "ايزابل بروژ" خوب بود.
۳ـاز دست اين Emailهای ابلهانه که بدون اجازه ميان و box آدم رو پر می کنن خسته شدم!
بابا جون،فکر می کنم من با اين پنجاه کيلو که هستم،وزن کم هم دارم!
حالا هی بيا بگو تا آخر ژوئن خودتو لاغر کن!!!عجب ...ی هستيا!!!
۴ـاين orkut بدجوری وقت آدم رو می گيره!(به دليل برانگيزاندن حس فضولی.)
۵ـاين کارتون ها که شبکه پنج سر ظهر پخش می کنه،خيلی خوبن: Chicken Run,Ice Age,Nemo.
۶ـمن يه ماموت بزرگ می خوام(حالا اگه اسمش Manfred نبود هم،خيلی مهم نيست.)
۷ـکاش فردا کارتون "Monsters Co" رو نشون بدن.
۸ـمن دهم امتحان دارم.
۹ـالان يک سال و هفده روز از اولين بار که وبلاگ نوشتم ميگذره؛البته اول اونور بودم.
۱۰ـخب که چی؟!(به قول ايشون )
۱۱ـفکر می کنم اين از اون postهاست که اگه چند وقت ديگه بيام بخونمش،ميگم اه اه!چه يخ! :(

دوشنبه، تیر ۰۱، ۱۳۸۳

می دانی،
شايد غم انگيز ترين چيز،
ديدن قاصدکی باشد،
غرق شده در گودالی کثيف،
جلوی يک مغازه تعويض روغنی!


داستان قاصدک را که می دانی؟!

سه‌شنبه، خرداد ۲۶، ۱۳۸۳

برای خانه خيابان کاخ



خانه خيابان کاخ،کمی بزرگتر از من است،
خانه خيابان کاخ،کوچک،اما پر نور و مهربان است،
خانه خيابان کاخ،هميشه پر است از صدای آواز گنجشکها و بالهای کبوتران.
خانه خيابان کاخ،بوی خاص خودش را دارد؛
بوی کودکی من،بوی زمين خوردن کودک همسايه و بوی دوچرخه سواری های طولانی تابستان!
خانه خيابان کاخ،با نرده های لوزی شکل و قهوه ای رنگش،
با دو باغچه کوچک توی پارکينگ،
و با آن دو درخت خودرو و هزار چيز ديگر که شايد تنها برای من خاطره باشند.

تا چند وقت ديگر،خانه خيابان کاخ،ديگر خانه ما نخواهد بود؛خانه آدمهای جديدی می شود تا خاطره های جديدی در آن بسازند.

مامان می گويد،هنوز هم خوابهايش،خواب خانه قديمی شان است؛
همان که همگی در او بزرگ شده اند : مامان،خاله و دو تا دايی ها.
با خودم فکر می کنم من هم تا آخر عمر،خواب همين خانه کوچک را خواهم ديد!

جمعه، خرداد ۲۲، ۱۳۸۳

يه کم،يعنی کمی بيش از يه کم،بده که ده روز شمال باشی،اما نتونی بری دريا!
منظورم برای شناست.

از ترس امتحان روز نوزدهم خرداد،هيچ جا نرفتيم.
هی نشستيم اختلال خونديم،اختلال مستقل از زمان و وابسته به زمان،تبهگن و غير تبهگن،
بسط های بزرگ رو حل کرديم،
شرط بهنجارشو اول نقض کرديم،بعد يه جای ديگه اعمال کرديم!
با خودمون فکر کرديم شانس آورديم که اين "جی جی"(منظورم ساکورايی ست.) ناگهان در سن چهل و نه فوت کرد،وگرنه پدر ما رو در مياورد با اين کتابش!
خلاصه...
روز هيجدهم فرا رسيد و ما بچه های ساعی تصميم به تعويق امتحان گرفتيم،چون خيلی اوضاع خراب بود و از اين حرفا!
و موفق شديم،
و البته کمی مغبون!

اما تو اون روزا،
يعنی پيش از نوزدهم،
هر روزی که تو اون گرما می رفتم دانشگاه و آفتاب مستقيم می تابيد روی مغزم،وقتی بوی ماسه و دريا ميومد،کلی غصه می خوردم که نمی تونم برم شنا.

البته ناگفته نماند که يه روز حدود يک ساعت با دوستم رفتيم کنار ساحل قدم زديم،
و البته بازم بگذريم از اين که چقدر دلمون سوخت وقتی ديديم پسرا خيلی راحت دارن شنا می کنن و حموم آفتاب می گيرن،اما خب ديگه!
(اين از اون زمانهاييه که شديدا آرزو می کنم پسر بودم!)

راستی يادم باشه اين دفعه يه دونه از اين کلاها بخرم بذارم سرم،آفتاب اونجا پدر آدمو در مياره!

شنبه، خرداد ۰۹، ۱۳۸۳

عزيز من!
آخه اين چه ريختيه؟!هان؟؟؟!!!
واسه چی مقنعه ت رو اون شکلی سرت می کنی؟!!!
واااااااااای
آخه اين چه مدل جديد مزخرفيه!!!
و امان از اون زمانی که بادی هم بوزه...
اون وقته که مقنعهه باد می کنه و سرت ميشه اندازه يه خمره!
نکن اين کارو!

گفتم قبل از اين که به خطه سر سبز و زلزله خيز مازندران اعزام بشم،اين نصايح رو فرمايش کنم؛يه وقت رفتم و ديگه برنگشتم ؛)

پنجشنبه، خرداد ۰۷، ۱۳۸۳

-دو تا پنج انگليسی بردار،
حالا بذارشون کنار هم و يکيشونو بچرخون،
اينجوری!

يه برگ سبز بکش و دو تا پنج رو هم قرمز کن.
حالا يه سيب قرمز گنده داری!
حالا يه سه انگليسی کوچيک بکش
و
از کنار به سيب گنده ت اضافه کن،

توی سه رو پاک کن.
حالا يه سيب قرمز گنده دندون زده داری!

ببينم،تا حالا برای گاز زدن يه سيب ازش اجازه گرفتی؟

***
-"ن" کوچولو ديگه کلی بزرگ شده،
انقدر بزرگ که ديگه ميخواد ازدواج کنه.
"ن" عزيزم خيلی خوشحالم و برات يک عالم آرزوهای گـــــــــــــنده و قشـــــــــــــــــنگ دارم! :)

چهارشنبه، اردیبهشت ۳۰، ۱۳۸۳

تو که ماه بلند آسمونی،
منم ستاره ميشم دورتو می گيرم

اگه ستاره بشی دورمو بگيری،
منم ابر ميشم روتو می گيرم

اگه ابر بشی رومو بگيری،
منم بارون ميشم چيک چيک می بارم

اگه بارون بشی چيک چيک بباری،
منم سبزه ميشم،سر در ميارم

تو که سبزه ميشی سر در مياری،
منم گل ميشم و پهلوت ميشينم

تو که گل ميشی و پهلوم ميشينی،
منم بلبل ميشم چه چه می خونم!

به نظر شما آخر روی کی کم ميشه؟!

(با صدای "هنگامه ياشار" از کاست "ترانه های کوچک برای بيداری"؛
اين کاست مربوط به حدود n سال پيشه.)

شنبه، اردیبهشت ۱۹، ۱۳۸۳

ديروز رفتم نمايشگاه،
با اين که می دونستم کلی له خواهم شد،کلی به آدمهای کله پوکی که فقط ميان اونجا تا به مردم تنه بزنن،زير لب يا حتی بلند فحش خواهم داد،
و با اين که مطمئن بودم شبش حتما پا درد خواهم گرفت.
اما،
خيلی خوب شد که رفتم و به نظرم نمايشگاه،امسال،خيلی بهتر از سال پيش بود.

اولين چيزی که خريدم،کتاب نبود،بلکه يه گاو بود؛گاو روزانه!
خيلــــــــــــــــــــــــــــي نازه!به نظر من اينا واقعا مغز اقتصادی دارن،چو مردم گُر و گُر ازشون خريد می کردن!
و،
باز هم نرسيدم همه غرفه ها رو درست ببينم،چون نمی خواستم تا شب اونجا بمونم؛مثلا خيلی دوست داشتم غرفه ای رو که انتشارات با حرف "ن" داشت ببينم،مثل نشر نی،نگار،نگاه و نيلوفر و ثالث رو هم نديدم البته،که حواسم نبوده حتما.
قصد خريد کتاب خارجی نداشتم،اما تا اونجايی که نگاه کردم،چيز به درد بخوری نديدم،البته در مورد رشته خودم؛شايدم خوباش فروش رفته بود!

حاصل هفت ساعت گشت و گذار،
"چشم به راه بانو" سيد علی صالحی،
"افرا،يا روز می گذرد" و "حقايق درباره ليلا دختر ادريس" بهرام بيضائی،
"ايزابل بروژ" کريستين بوبن،
"شاهدخت سرزمين ابديت" آرش حجازی،
"خواهران اين تابستان" بيژن نجدی،
و کاست "غيرمنتظره" کريستين بوبن.

در کل خوب بود،اگه نرفتين پيشنهاد می کنم يه سری بزنين.(عجب جمله کليشه ای!)

يک هفته ست دارم "روز و شب يوسف" رو می خونم،حجمش خيلی کمه،اما زياد ازش خوشم نيومده؛می دونم کتاب،نوشته دولت آباديه و دولت آبادی نويسنده بزرگيه و گرچه من فقط "سلوک"ش رو خوندم،اما واقعا ازش خوشم اومده،اما خب اين يکی رو دوست نداشتم.

مترجم ها آدمهای خوبين،در واقع اپراتورهای سودمندی هستن!
واااااااااای
چقدر کتاب هست که آدم نخونده باشه!

وقتی شمال هستم نه می تونم درست و حسابی وبلاگهای ديگرون رو بخونم و نه تو وبلاگ خودم چيزی بنويسم،هميشه چند تا آدم فضول تو سايت دانشگاه هست!حوصله کافی نت و اين حرفا رو هم ندارم.
فکر کنم دو شنبه برم.

چهارشنبه، اردیبهشت ۱۶، ۱۳۸۳

بعضی وقتا "اميد" واژه مسخره ای به نظر مياد.
يه نفرو تصور کن که به طور مادر زادی گوژ پشت،يا با پای نيمه فلج و انحراف چشم و ... متولد ميشه.
اونوقت فکر می کنی تو تمام عمرش،چند لحظه،چند دقيقه يا چند ساعت ميتونه شاد و اميدوار باشه؛حالا هر چقدر هم که بهش تلقين کنی که زندگی ارزشهای خيلی والايی داره و از اين جور چرنديات،
کافيه پاشو از خونه بذاره بيرون،اصلا هيچ کاری هم به کار مردم نداشته باشه؛اما همون نگاهها،هر چند از نوع اجتناب ناپذير يا بی منظور،پدرشو در مياره!

ديروز يکی رو ديدم که اينجوری بود،مانتو و روسری خوشرنگی پوشيده بود،اما سخت راه می رفت و يه خانومی هم دستشو گرفته بود.فقط يک لحظه ديدمش و من که هميشه تند راه ميرم،دلم نيومد ازش بزنم جلو و رفتم اون دست خيابون.نمی دونم چندتا از اون معلوليتها رو داشت،صورتشو نمی ديدم اما ...
اينجور وقتا مثل خيليای ديگه فکر می کنم که چقدر بعضی از چيزايی که مشکل يا مانع تصورشون می کنم،کوچيک و ابلهانه هستن...

جمعه، اردیبهشت ۰۴، ۱۳۸۳

باز هم بوها،صداها،تصويرها...
دبستان اتفاق
سالن آمفی تئاتر
سن سالن
سال پنجم
نمايش
لباس فرشته ای
يک جفت بال سفيد،سفيدِ سفيد.
...
بعد از حدود پانزده سال!
...
بلوزم را اتو می کردم،
بوی لباس فرشته ای را می داد،و بوی سالن نمايش را.
وقتی دبستانی بودم به نظرم سالن نمايش دبستانمان جزو بزرگترين سالنهای نمايش بود،البته بعد از سالن تئاتر شهر و تالار وحدت.
اما وقتی بزرگتر شدم و دوباره به ديدن مدرسه دوران کودکی رفتم،
فهميدم که آنجا يک سالن متوسط يا حتی کوچک بوده و آن گوشه های اسرارآميزش،ديگر پنهان و پر رمز و راز به نظر نمی رسيدند.
اما آن لباس فرشته ای با آن دو بال سفيد هنوز هم برايم زيبا و شگفت هستند،هنوز!

من آن لباس فرشته ای نمايشم را می خواهم
و
يک قُلُپ کودکيم را!

چهارشنبه، اردیبهشت ۰۲، ۱۳۸۳

ای هوا همچنان خنک بمان!

هفته پيش،اولين آخر هفته ای بود که موندم شمال.
از اين به بعد احتمالا باز هم پيش مياد که بمونم،اون هفته که خوب بود.

باز هم مثل قبل از عيد تا ما تصميم گرفتيم بريم بيرون،يه دفعه هوا برگشت و دوباره بارون و از اين حرفا...
اما ما باز هم رفتيم!
و برای من اين دومين بار بود که سرما تا مغز استخون رو تجربه کردم و خوشبختانه باز هم سرما نخوردم.

نمک آبرود در يک روز شديدا بارونی،
بدون چتر و بدون ماشين و پياده روی از سر جاده تا محل تله کابين.
از يه مرحله ای به بعد،وقتی که خيس ميشی ديگه بی فايده ست که بخوای موهای به هم ريخته ت رو مرتب کنی يا روسريت رو صاف کني،بعدم اونی که سرت کردی انقدر خيس و سنگين ميشه که صدای خودتم نميشنوی!
بعد،تو،که عمری چای خور نبودی،اون روز بيست تا چای می خوری و آش رشتهه رو انقدر تند تند می بلعی که تمام دهنت می سوزه!
بعد همش از سرما به قول فريده ويبره ميشی.
دستات انقدر يخ ميشه که نميتونی زيپ کاپشنت رو ببندی و ...
اما
اما
اما
خيلی عالی بود،خيلی خوش گذشت!
و ما برای چندمين بار به اين مهم رسيديم که مديريت خودمون خيلی خيلی بهتر از عناصر ذکوره و بدون اون ها خيلی خيلی هم خوش ميگذره!
جدا ميگم!

راستی،کسی تاريخ دقيق شروع و خاتمه نمايشگاه کتاب رو ميدونه؟

شنبه، فروردین ۲۲، ۱۳۸۳

دخترک تمام روز می نشيند کنار دريا
و
با شن های ساحل قلعه ای زيبا می سازد،در حالی که آوازی شادمانه می خواند
و
شب هنگام به خانه اش باز می گردد
و
تمام شب خواب قلعه زيبايش را می بيند.
...
صبحگاه برمی خيزد
و
به ساحل می رود
اما
اثری نيست از آن قلعه که ساخته بود،در تمام روز!
اما
آيا
آيا
آيا
می توان شک کرد در مهربانی دريا؟!!!
يکشنبه ۱۳۸۳.۱.۱۶
اتوبوس به جاي ۷:۴۵،ساعت ۸ حرکت مي کند.
باران ريز،مي بارد يکريز.
از آن سرماهاي خوب؛و خوشحالم چون بغل دستي ندارم و همه وسايلم را مي گذارم صندلي کناريم.کاپشنم را مي اندازم روي پاهام.
فيلم مزخرفي به اسم رخساره! و من به زور خودم را به خواب مي زنم تا نبينمش.
همه جا سبز،درخت ها پر شکوفه و همچنان باران ريز.
ساعت ۱۲:۳۰ مي رسيم،من ساعت ۱۳ کلاس دارم؛پس با همه وسايل يکراست ميروم دانشکده و گويا قيافه ام خنده دار است با دوتا کوله پشتي بر دوش.هوا خيلي سرد است!
کلاس تشکيل نمي شود!چون استاد کارش جور شده و براي فرصت مطالعاتي رفته است اشتوتگارت!پس با دستاني درازتر از پاها مي روم در حالي که اطمينان دارم کلاس ۵-۳ بعد از ظهر حتما تشکيل مي شود...اما نمي شود،چون درس گرايشيست و در کل چهارنفر هستيم که دوتا از ما نيستند و نفر سوم هم معلوم نيست کجاست؟!
مي ماند من،و استاد مي گويد تو هم برو!

دوشنبه ۱۳۸۳.۱.۱۷
امروز اصلا کلاس ندارم.باران همچنان مي بارد.
با دوستم مي رويم دانشگاه و مي فهميم که اين هفته بيخود آمده ايم.
خانوم گرگاني و آقاي اراکي که هم گرايشيهاي من هستند،اين هفته نمي آيند.
هيچ وقت اينقدر بچه + نبوده ام!
دوست شيرازي من غمگين است و به تقويم نگاه مي کند؛مي گويد اين ترم تعطيلي درست و حسابي ندارد و نمي تواند برود خانه شان.
بليط رزرو مي کنم،دوباره وسايلم را جمع مي کنم و مي رويم ترمينال.
اتوبوس به جاي ساعت ۱۳،با ۱.۵ ساعت تاخير حرکت مي کند،چون تا ساعت دو بعد از ظهر هنوز جاده ها بسته بوده اند و ماشين ها از جاده فيروزکوه آمده اند.
اما بالاخره هراز باز مي شود.
مي رويم خوراکي مي خريم که اگر زياد در راه مانديم از گرسنگي تلف نشويم.
اما خوشبختانه اوضاع خوب است و به موقع مي رسيم تهران.

تمام راه را به اين فکر مي کنم که اگر نيامده بودم،کلاس ها حتما تشکيل مي شدند و کلي غيبت مي خوردم!

آدم تکليف خود را با دو دسته از خلايق هرگز نمي داند؛يکي انسان هاي شديدا مودب و ديگري آدم هاي شديدا بي شرف!(اين هيچ ربطي به حرفهاي فوق نداشت البته!)


راستي!اينجا رو بالاخره خودم به تنهايي بنا كردم,جا داره برام دست بزنين!
امشب,شب عجيبي بود,البته نه به خاطر اين شق القمر من!




شنبه، فروردین ۰۸، ۱۳۸۳

چهل سال بعد از آفرينش آدم و حوا...

اما دعا و آرزوی من اين است که ما اين راه زندگی را با هم به پايان بريم.
آرزويم اين است که نميريم مگر آن که در قلب هر زن و شوهری که عاشق هم هستند جايی داشته باشيم تا آخر دنيا و عشق،به نام من ـ حوا ـ خوانده شود.

و آدم بر گور حوا چنين گفت:
با حضور حوا،همه جا بهشت من بود.

از کتاب "خاطرات حوا" ؛مارک تواين


آدم به دنيا مياد و بعد هم می ميره،اما علت بعضی چيزا رو هرگز نمی فهمه.
برای نمونه:
اينکه همسايتون ساعت سه نصفه شب از مهمونی بر می گرده و صدای ضبط ماشينش تا آخرين حد ممکن بلنده،اونم با آهنگ نازی جون!
اينکه بعد از تموم شدن فيلم تو سينما يه نفر توی اين بوق گنده ها که تو استاديوم موقع فوتبال می زنن،شديدا و با تمام نيرو می دَمِه!
و کلی چيزای ديگه که ترجيح ميدم نگم حالا!

راستی اين کتاب "سلوک" عجب عاشقانه بود!
از اون خانوم زشته هم که بالای صفحه mail مياد متنفرم!

پنجشنبه، فروردین ۰۶، ۱۳۸۳


فردا،يعنی هفتم فروردين،هفتمين سالگرد ازدواج بيتا،خواهرمه.
جا داره در اينجا به هردوشون تبريک بگم + دست و سوت!
اين گوش ماهی رو هم بذارم تو کيفم که فردا بهش بدم :)

همش دوست دارم اينجا عکس بذارم،حالا به هر مناسبت يا حتی غير مناسبت ؛)

دوشنبه، فروردین ۰۳، ۱۳۸۳

هر لحظه که با هم بوديم،جشنی بود،عيد تجلی،
و در جهان،من و تو تنها.
همچون طوفانی،سرمست فرود آمدی،
بی حساب پله ها،
و مرا ميان ياس های نمناک،
به قلمرو خويش فراخواندی،آن سو،
آن سوی آينه.

آرسنی الکساندرويچ تارکوفسکی
(صفحه فروردين تقويم)


خوشم مياد از ماهی ها وقتی ميان لب تنگ و دهنشون مثل يه دايره کوچيک باز و بسته ميشه،اما دوست ندارم دستم بخوره به بدنشون،يه جوری ميشم.
امروز کلی پياده روی کردم،خوب بود.

راستی جالبه تلفن کنی به يه نفر،بعد نفهمی که خواب بوده،بعد اونم به روت نياره و تازه اون وسط دوتا کتابم بهت معرفی کنه که بخری!و بعد که بفهمی کلـــــــــی شرمنده بشی...
يه چيز ديگه هم جالبه؛اونم اينکه يه آهنگی رو خوب گوش نکرده باشی و بعد يه نفر يه عالم راجع به اون برات حرف بزنه و دستاشو تو هوا تکون بده و تو فکر کنی که وااااااای چه آهنگ تاثير گذاری و از اين حرفا و بعد يه روز اتفاقی خودت اون آهنگ رو گوش کنی دوباره و با دقت و بفهمی که نــــــــــــه!اصلا اين يه چيز ديگه داره ميگه(آهنگم فارسيه ها) و بعد ديگه...البته آهنگه واقعا تاثير گذار بودا!

واااااااای،اين CD موسيقی کلاسيک مرجان که چشمم دنبالش بود از خيلی وقت پيش،بالاخره به دستم رسيد.
خيـــــــــــــــــلی خوشحالم!الان دارم يه کار موزارت رو گوش ميدم،جاتون خالی :)
سه تا کتاب خوشگلم عيدی گرفتم و بسی شادمانم از اين جهت!
خلاصه اينجوريا!

جمعه، اسفند ۲۹، ۱۳۸۲


اينم عيدی من به همه رفقا :)
از اون دسته از دوستانی که باهاشون رابطه ايميلی هم دارم و دارن اين اثر آخرم رو برای بار دوم می بينن،اصلا عذر نمی خوام؛همينه که هست،چه دلتونم بخواد D:


اينم بامزست،ببينين :)

سال نو هم مبارک،
ببينيم اين ميمونه چه گلی به سرمون مي زنه امسال!

چهارشنبه، اسفند ۲۷، ۱۳۸۲



<<خونه تکونی>>

خب اين تکوندن خونه ما ظاهرا تموم شده بالاخره!
من خونه تکونی رو دوست دارم،البته نه همه قسمتهاشو؛اما خب در کل کاريه که ازش بدم نمياد.بخصوص وقتی ضمن اين کار يه سری چيزای گم شده يا فراموش شده رو پيدا می کنم.
بعضی خرده ريزا هستن که هر سال تميزشون می کنم و دوباره ميذارم سر جاشون تا سال بعد! که اغلب هيچ مورد استفاده ای هم ندارن،اما بازم دلم نمياد بندازمشون دور و هر سال هم چند تا چيز جديد به اين خرده ريزا اضافه ميشه و در نتيجه برای سال بعد کار جمع و جور کردن اينا بيشتر طول می کشه!

امسال بعد از کلـــــــــــــــــــي فکر کردن تصميم گرفتم اون دسته از شيشه عطرها رو که خالی شدن؛حالا يا امسال يا n سال پيش،بندازم دور.راستش خيلياشون برام خاطره انگيز بودن اما به دليل کمبود جا مجبور شدم اين کار رو باهاشون بکنم،
کلی کارت تبريک قديمی پيدا کردم، که چند تاشون فکر می کنم مال بيست سال پيش بودن!
و دفتر خاطرات سال اول و دوم دبستان؛
يکی از دوستام اينو برام نوشته بوده اون موقع:
پريسا جان تو بسيار دختر خوب هستی.
من تو را بسيار دوست می دارم.
تو هيچ وقت اسم من را در بد ننوشتی...آخــــــــــي!
چند تا تمبر قديمی هم پيدا کردم!
کلکسيون پاک کن من و بيتا و مونا که چقدر برای جمع کردنش زحمت کشيديم،
کلی مجسمه گِلی که همشون فقط چهره بودن در حالتهای مختلف اثر بيتا و يکيشم اثر خودم معروف به مجسمه "خميازه" که هر وقت نگاش کنی بی اختيار خميازت می گيره ؛)
يه پونصد تومنی کهنه تو جيب يه کاپشن،
يه دفترچه يادداشت که توش دستخط يه دوستيه که نزديک هفت ساله که ديگه نيست...
يه کارت کنسرت شهرام ناظری مربوط به دو سال و خورده ای پيش،
يه عالم مداد اتود های خراب که چون خوشگلن بازم دلم نمياد دورشون بندازم،
يه لامپ زرد کوچولو که سوخته اما نگهش داشتم بلکه يه روزی باهاش يه چيزی درست کنم!
و ...

تمام حيوونا رو هم شستم؛زرافه،گورخر،ميمون،الاغ،انواع خرسا،خرگوش و بقيه.
تقويم خوشگله هم روی ميز منتظره که زودتر بره رو ديوار.
خلاصه ديگه همه منتظرن تا سال ميمون آغاز بشه.

اما همه اينا يه طرف و کلی جزوه پاکنويس نشده هم يه طرف ديگه!

راستی چه سرمای خوبيه ها!

و
امشب چقدر دلم سوخت برای داريوش ارجمند؛يه برنامه بود راجع به نجوم که اين آقا مجريش بود و با ايرج ملک پور صحبت می کرد،اونم راجع به Big Bang!طفلکی هی سر تکون می داد.
آخه من نمی دونم مگه مجبورن يه هنرپيشه رو بذارن مجری همچين برنامه ای!!!


پنجشنبه، اسفند ۲۱، ۱۳۸۲

اين هفته خيـــــــــــلی عالی بود!
چون هفته آخر بود و در نتيجه اصلا درس نخونديم و همش اينور اونور بوديم،بخصوص روز دوشنبه که ديگه آخر خوشگذرونی بود!
از هفته قبل قرار بود بريم اردو و عليرغم اينکه هواشناسی اعلام کرده بود اون روز حدود ۱۵درجه کاهش دما خواهيم داشت!اما ما رفتيم.
منم که از همه جا بی خبر بودم،اين هفته کاملا تابستونی رفته بودم،بی هيچ لباس گرمی.

اولش بارون کم بود،اما هرچی از بابلسر دورتر می شديم،شديدتر مي شد و جايی هم که ما می خواستيم بريم؛يعنی عباس آباد بهشهر،تو ارتفاعات واقع شده بود و خب ميشه حدس زد که اونجا سردتر و بارونی تر از بقيه جاها بود.
من تاحالا جنگل زياد رفتم و می تونم بگم منطقه عباس آباد يکی از زيباترين مناطق جنگلی ـ کوهستاني ايرانه(البته برای اونايی که اينجا رو نديدن)!

يه درياچه خيلی خيلی خوشگل که بيشترش تو مه غرق شده با يه جزيره اسرار آميز وسطش!!!درختای بلند که قطره های بارون از روی برگاشون سر ميخوردن پايين و اون سرمای خوشمزه با اون بارون ريز.همه چيز آماده بود تا آدم از خوشی بميره!
من که حتی يه دقيقه هم زير چتر نرفتم؛تمام موهام به علاوه کوله پشتيه خيس خيس بودن،شلوارمو دولا تا زده بودم اما بازم کلی گلی شد،کفشا که ديگه هيچی!!!
بخش جالبش اونجا بود که من و چند تا از بچه های ديگه بقيه رو گم کرديم و حدود نيم ساعت تو مه دنبالشون گشتيم!و در جريان اين جستجو از حمام و خزينه شاه عباس صفوی سر در آورديم!
اين شاه عباس از اصفهان پاشده اومده بهشهر و چه جايی رو هم انتخاب کرده!چه خوش سليقه!چندتا کاخ هم تو خود شهر داشت.

من اونروز بعد مدتها که از صبحونه خوردن افتادم،يه صبحونه مفصلی خوردم که واقعا چسبيد؛آدم اونجا ديوونه ميشد!
برای ناهار هم کلی جوجه به سيخ زديم و حسابی خانوم شديم،بعد يه سری هم که حسابی آقا شده بودن اونروز!اونا رو کباب کردن.
بعد از ظهر يه سری ها که فکرشم نمی کرديم!،حسابی آواز خوندن و ...
آخر سر هم مراسم قليون کشون و چای خورون بود.
يه نيم ساعتی هم تو ساری مونديم و باز از سرما دندونامون خورد به هم.
شب که برگشتيم قيافه هامون ديدنی بود؛سر تا پا گل و شل!اما خوشبختانه هيچ کدوم سرما نخورديم.
راستی!جاتون خالی اون روز کلی سوت زدم البته خيالتون راحت باشه،نامحرم نشنيد!می تونم بگم سوت زدن در حال راه رفتنم بهتر شده،آخه قبلا نفس کم مياوردم.
خلاصـــــــــــــــــــــــه!
دلتون کلی بسوزه،چون به من خيلی خوش گذشته؛فقط اميدوارم عکسايی که انداختم خوب ظاهر بشن.

راستی راستی راستی!
بابا،به جون خودم من هيچ مرگيم نبوده و نيست!
اما انگار يه چيزايی نوشتم که دوتا دوستای بســــــــــــيار عزيزم فکر کردن احيانا من يا عاشق شدم يا شکست مکست عشقی خوردم!
نه بابا از اين خبرا نيست!يعنی از مادر زاده نشده اون شخصی که بخواد همچين کاری با من بکنه ؛)

پنجشنبه، اسفند ۱۴، ۱۳۸۲


عکسی که ملاحظه می کنيد،عکسيه که از يک فسيل تازه کشف شده گرفته شده!
با توجه به شباهتهای غير قابل اغماض تصوير اين جاندار با گاوی معروف که امروزه در بيلبوردهای متعدد و در گذرگاههای مختلف شهر ديده ميشود،چنين نتيجه گيری می گردد که اين گاو باشکوه قدمت تاريخی دارد؛چرا که فسيل يافت شده مربوط به دوره پارينه سنگی(اگه اشتباه نکنم!) می باشد.

حالا چکار دارين که منبع خبر کجاست،مثلا associatedgaavspress.
مگه فرقی می کنه؟!
فقط ميخواستم بگم من اين گاو رو دوست دارم،دوست داشتنی!
رمز موفقيتش هم،گمون می کنم تو همين لبخند هميشگيش باشه.
همين چيزا باعث ميشه آدم،گاو يا حالا هر موجود ديگه ای جاودان بشه! ؛)

سه‌شنبه، اسفند ۱۲، ۱۳۸۲

به زندگي گفتم:
"مي خواهم صداي مرگ را بشنوم."
زندگي صدايش را كمي بلندتر كرد و گفت:
"اكنون آن را مي شنوي."

هوا چقدر خوب شده!
بوي عيد مياد,بوي چاغاله بادوم,بوي تازگي!
ديشب خواب يه جاي خيلي سرسبز رو ديدم;با كلي گل لاله كه اندازه هاشون يه كم غير طبيعي بود.ساقه هاشون خيلي بلند بود و بي نهايت خوشگل بودن!زرد،قرمز،نارنجی!


تا حالا شده موقع خواب,وقتي ميخواي چشماتو ببندي,به جاي اينكه سياهي ببيني,همه جا رو روشن ببيني؟!
انگار كه اصلا پلك نداري و خيره شدي به خورشيد مثلا!(بعد اگه اونموقع خيلی خسته هم باشی احيانا،حرصت درمياد.)
جالب بود,چند شب بيش تجربش كردم.

راستی چرا سر سفره هفت سين،به جای تخم مرغ رنگی،تخم لاکپشت رنگ شده نميذاريم؟(شايد چون فراوانی کمتری داره!)
دلم برای "جشن نوروز" های خواجه نصير تنگ شده.
ای بابا!من جزوه مکانيک آماريمو ميخوام،اما يادم نمياد حدود سه سال پيش به اون دختره دادمش يا به اون يکی!اما نکته دردناک اينجاست که هردوتاشون رفتن خونه شوهر و لذا دفتر خوشگل منم به احتمال قوی شوهر داده شده :((

تاحالا احساس يه خرگوشو داشتين؟من داشتم؛دو روز پيش،وقتی از کنار مزرعه های کاهو ميگذشتيم.
آخ آخ،چه کاهويی،چه رنگی،از اينا که خِرچ خِرچ موقع خوردن صدا ميدن!

در هنگام عصبانيت از گزينه Refresh استفاده کنيد.

رو سينه را چون سين ها
هفتاد شوی از کيـــن ها
وانگه شراب عشــــق را
پيمانه شو،پيمانه شـــــو...

جمعه، اسفند ۰۸، ۱۳۸۲

ای يار،ای يگانه ترين يار،آن شراب مگر چند ساله بود؟
نگاه کن که در اينجا
زمان چه وزنی دارد
و ماهيان چگونه گوشت های مرا می جوند
چرا مرا هميشه در ته دريا نگاه می داری
من سردم است...

فروغ فرخزاد
(صفحه اسفند تقويم).

پنجشنبه، اسفند ۰۷، ۱۳۸۲


-نكات مهمي كه بهشون پي بردم يا قبلا پی برده بودم يا ...:

امروز تو خيابون يه دست ديدم كه از آستين استعمار بيرون اومده بود!

امشب چند تا دونه گشنيز خوردم و به شدت احساس آرامش كردم.
پس نتيجه مي گيرم گشنيز موجب تمدد اعصاب ميشه!

راستي چرا به خرخاكي ميگن خرخاكي؟شما شباهتي ميبينين بين خر و اين جونوور كه اسمش خرخاكيه؟

دوشنبه 18 اسفند قراره بريم اردو!
قراره بريم اردو!
قراره بريم اردو؟
يعني بريم اردو؟
يعني خوش ميگذره اگه بريم اردو؟!(از کلمه اردو زياد خوشم نمياد.)

من از شكار مكار بدم مياد،بدجور!
خوبه وقتي داري راست راست راه ميري يكي بياد با تير بزنتت؟خوشت مياد؟؟؟؟؟

ياد لافكاديو افتادم ...

يادم باشه فيلم بخرم.

پايان اراجيف
7 اسفند 1382
ساعت 22:48

90 ثانيه كمه وقتي قرار باشه بعدِ اون،ساعتت زنگ بزنه و ساعت 6 صبح رو اعلام كنه و البته زياده وقتي پشت چراغ قرمز باشي!

حالا شد 22:4۹
حالا تا کی پست بشه اين!


جمعه، اسفند ۰۱، ۱۳۸۲

استاد درس می دهد؛
وقتی حرف می زند دستها و صورتش حرکات سريع و زيادی دارند،گاهی حتی زائد!
گاهی احساس می کنم در طول و عرض کلاس پرواز می کند؛البته از خودش زيادی تعريف می کند،اما درسی را که تدريس می کند عاشقانه دوست دارد.
می گويد:پيش از مندليف،دانشمندی گفته که جهان از چهار قسمت تشکيل شده؛هوا،آتش،زمين،آب و ما يادداشت می کنيم.
توی دلم می گويم کجای کاری استاد،اين که عقيده ايرانيان باستان بوده که معتقد بودند چهار عنصر طبيعت آب،باد،خاک و آتش هستند.

ادامه می دهد...
فارسی استاد افتضاح است،تقريبا!و بين صحبتهايش مرتب می گويد ok (با لحن پرسشی يا گاهی خبری).
برای همين من جزوه اش را ابتدا ويرايش می کنم و بعد پاکنويس.
...

صدايش به اوج می رسد.
هيجان زده!
می گويد:از بين مدلهای کوارکی پيشنهاد شده،فقط نوع up و down ديده شده اند،اما فرضيه ها همچنان در حال ارائه هستند.
می گويد:پروتونها و نوترونها اگر چه با کشف کوارک هنوز ارزشمند هستند،اما ديگر در نظريه های بنيادی ماده نقش اساسی ندارند.
خيلی پز کوارک را می دهد!

فکر می کنم دو روز ديگر کوارک هم ارزش و اعتبار کنونی اش را از دست می دهد و يک زير ساختار ديگر کشف می کنند.
برای زير ساختار جديد به دنبال اسم می گردم...
احساس می کنم لبخندی که بيشتر شباهت به پوزخند دارد روی صورتم در حال نقش بستن است،فوری قورتش می دهم.

بحث به پاد ذره ها رسيده...
فکر می کنم اگر تمام ذرات بدنم را به آنتی ذره تبديل کنم،چه اتفاقی می افتد...که،
استاد می گويد:برای امروز کافيست
و می رود تا چند روز ديگر يک paper بيرون بدهد و از آن لبخندهای پيروزمندانه بزند و بگويد:بدم می آيد از اين استادهای بی مطالعه!
بيرون باد سردی می آيد و من زيپ کاپشنم را تا بالا می کشم،دستهايم را در جيب می کنم و آرزو می کنم کاش سنگفرشها خيس باران بود،چون اينجوری خوشگل تر می شدند!

به قول بعضی ها وقتی آدم مسووليتی نداشته باشد،خوشی می زند زير دلش و آرزوهايی از اين دست می کند!

امضاء:يک انسان بی مسووليت
يا داخل پرانتز:مرفه بی درد! ؛)



جمعه، بهمن ۲۴، ۱۳۸۲


بد نيست آدم يه کم،فقط يه کم اون کله شو به کار بندازه!
يارو سر ظهر زنگ زده،ميگم بله،هيچی نميگه،ميگم بفرمايين،بعد کلی مکث ميگه،آقا محسن!
آخه من کجام آقا محسنه،باز اگه از اين صدا کلفتا بودم،يه چيزی.
بعدم گوشی رو کوبيد،بی تربيت،بی شخصيت.
حالا بگذريم...

اين تئاتر "دوستت دارم،با صدای آهسته" قشنگ بود،يعنی من خوشم اومد.خيلی وقت بود اون سالن کوچيکه نرفته بودم.بريد ببينيد اين تئاترو.
خوبه آدم بعد از کلی وقت که دوستای قديميشو نديده،پاشه باهاشون بره يه تئاتری چيزی ببينه،و هديه های خوشگلی هم بگيره،بايد بگم امسال هر چيز گندی که داشت اما از يه جهت خيلی خوب بود،اونم از جهت دريافت هديه تولد!
برای من هديه دادن هم خيلی لذتبخشه،چون ضمن خريد برای شخصی که تولدشه،معمولا برای خودم هم يه چيزی می خرم که دلم نسوزه D:

و اما فردا...
فردا احتمالا کلی از مردم،قلبهای بزرگ،جک و جوونور های عروسکی پشمالو اعم از خرس و گوسفند و ببعی و سگ و گربه و شير بيشه زار،يا عطر و ادوکلن و لباس و کيف و ... دريافت می کنند،چون فردا يه روز بـــــــــــــــــزرگيه!
نمی خوام مسخره کنم اين کار ها رو،اما من زياد خوشم نمياد،ترجيح ميدم به طور غير منتظره هديه بدم يا بگيرم؛اينجوری کيفش بيشتره!
خلاصه...چه لوس بازی،چه غير لوس بازی،چه منتظرانه و چه غير اون،ما که از اين نعمت محروميم،چون تعطيلات بين الترمين به پايان رسيده و من فردا عازم شهر توريستی ـ دانشگاهی بابلسر! هستم(کشته اون تابلوی ورودی شهرم!).

اميدوارم اون برنامه کلاسها درست بشه که مثل ترم پيش،شنبه هامون خالی باشه و بتونم برم و بيام.
اين ترم که تموم بشه،بيشتر واحد های درسيمون ميگذره و می رسيم به مرحله انتخاب موضوع پايان نامه و سمينار و ...
دوست دارم يه موضوع عالی و جديد پيدا کنم.
بايد فکر کنم زياد...
اينجوريا.

در ضمن،
اميدوارم وقتی برمی گردم،ن،ديگه اينقدر ناراحت نباشه.
خوش ندارم ببينم کسی باعث ناراحتی دوستام شده باشه.

يکی از آثار قديميم رو هم ميذارم اينجا،که تو اين يه هفته ای که نيستم،ببينيد و لذت ببريد(دو نقطه + دندون)

و...
تمام.

یکشنبه، بهمن ۱۹، ۱۳۸۲


نشستن پشت پنجره ای که به هيچ کجا باز نمی شود خيلی لذتبخش است.
منظورم دقيقا همان هيچ کجاست؛يعنی همانجا که هيچ نيست.نه هيچ کسی و نه هيچ چيزی.
اما وقتی به واژه "هيچ کجا" فکر می کنم،به نظرم ترکيب عجيبی می آيد يا شايد حتی مضحک!
و هر چه آن را بيشتر تکرار می کنم،مضحک تر به نظرم می رسد.
تصور چنين پنجره ای يا حتی روزنه ای اينچنين همانقدر غير منتظره است که ديدن يک خرطوم جنبنده فيل درست پشت monitor و درست در لحظه ای که سرم را از روی keyboard بلند می کنم.
اما امکان دارد!
تصور وجود مکانی يا زمانی که در آن نه تو چيزی را ببينی و نه او تو را ببيند ،بسيـــــــــــــــــار هيجان انگيز است!
فقط تو و يک پنجره؛مثل يک صحنه تئاتر که در آن پنجره ای را از بالا آويخته اند و ديگر هيچ،اما صحنه ای طبيعی.
نمی دانم،اما شايد اگر چنين مختصاتی را هم بيابم،باز دلم چيز ديگری بخواهد!


بايد زمانی بگذرد،شايد هم دير زمانی!


راستی،
اگه يه ويروس،بی شرمانه به کامپيوترت حمله کنه و مجبور بشی از کلی از فايل های مورد علاقه ت دست بکشی،چه ريختی پيدا می کنی؟!هان؟!
البته من کامـــــــــــــــــلا خونسرد هستم!

دوشنبه، بهمن ۱۳، ۱۳۸۲

پنج روز با يک بچه دوم دبستان

بهش ميگم يه مساله بنويس که حلش ۴=۳-۷ باشه.وقتی شروع می کنه نوشتن،دستشو ميذاره روی کاغذ که نبينم چی می نويسه اما يه لبخند شيطنت آميز رو لباشه.
يک دقيقه بعد دفترشو ميذاره جلوم؛فکر می کنين چی نوشته:

سکينه خانم هفت ببر داشت،سه تای آنها را خورد.حالا او چند ببر دارد که بپزد؟
...
حالا سکينه خانوم کيه؟يه پيرزن نقلی که چند سال پيش ميومده هفته ای يه بار خونه ی اينا رو نظافت می کرده!
آخه آدم چی بگه!
اين بچه دو تا آلبوم پر داره که همش بازی Play Stationه (عجب املايی!) ، بعد از اين دوتا آلبوم گنده حدود نود درصدش بازيهای خون آشام و مدرسه ارواح و خونه متروک و مشت زنی و ...است.خب بايدم همچين مساله ای طرح کنه ديگه.
اما نقاشيش انصافا خوبه که خب البته به دختر عمه عزيزش رفته D:
واااااااای
اين کارتون Monsters خيلی قشنگ بود.خيلی وقت بود يه کارتون درست و حسابی نديده بودم.

ترانزيت تهران-شمال
موزيک متن:
عاشق منه....دوس داره منــــــــــو(ش با لحن فتانه تلفظ شود حتما!)
قسم ميخوره....دوووووووس داره منـــــــــــو
...
خودشو می کوبونه زميــــــــــــــــــن...دوس داره منـــــــــــو
...
يا
تا ميگی سلام...
ميگن آدم از هر چی بدش مياد،به سرش مياد :|

و نکته آخر و حائز اهميت اينکه:

اينجامکانيست جديدالتاسيس که متعلق به يکی از دوستای بسيــــــــــــــــــــــــار عزيزمه.

یکشنبه، بهمن ۰۵، ۱۳۸۲


اينجا جاييه که من آرزو دارم توش کار کنم.
يه وقت اشتباه نکنيد!
منظورم شغل هايی مثل نگهبان پارک،باغبون،برف پارو کن يا يه همچين چيزايی نيستا!

دعا کنين اين محموله ای که صبح ميخوام بفرستم با اتوبوس بره،به موقع به مقصد برسه وگرنه دو نمره پريده!
اين سطح زير نمودار سرعت ـ زمان!
کاش يه کم،يعنی بيشتر از يه کم،کمتــــــــــــــــــــــــــــــــــر بود.

پنجشنبه، دی ۲۵، ۱۳۸۲

داشتم به خوابيدن و خواب ديدن فکر می کردم.
حالا تمام کسانی که منو بشناسن ميگن،"تو"ی خوبالو بايدم به خواب فکر کنی همش!!!
اما اگه بدونين...از روز شنبه تا سه شنبه شب،همين خوبالو که من باشم تا نصفه شب بيدار بوده و درس خونده...آخرشم روز چهارشنبه امتحانی داده که مپرس!از اون امتحانا که آدم وقتی سوالاشو مي بينه اول يخ می کنه،بعدم داغ ميشه...

تا قبل از اينکه وقت امتحانه تموم بشه،گمون می کردم فقط من خنگ بودم و موندم تو سوالا،چون از اطراف و اکناف همش صدای ورق زدن و پاک کردن ميومد؛اما بعد فهميدم که نه بابا!همه خراب کردن گويا...به جز يکی دو نفر معلوم الحال!
خلاصه که اين پيرمرد بدجوری حال هممون رو گرفت...
منو بگو که چه وقتی سر فهميدن ضرايب کلبش گوردون صرف کردم تا حاليم بشه چی هستن!
اما آخرم نفهميدم کلبش گوردون دو نفر بودن يا يه نفر...
حالا به هر حال...اما واقعا تو اون چند شب چقدر عاشقانه خوندم اين کوانتومو و تمريناشو حل کردم :((
آخه پيرمرد!اين چه کاری بود؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!ظالم!استعمارگر!صهيونيست...

راستی يه چيزی رو بگم،
باور کنيد من بدبين نيستم و نيمه خالی رو نگاه نمی کنم،اما خب گاهی برای هر کسی پيش مياد ديگه.

و اما خواب؛
داشتم به اين فکر می کردم که آيا احساس خواب،منظورم اون لحظه ای هست که نميشه جز خواب به چيز ديگه ای فکر کرد،اون لحظه ای که خوابيدن از هر کار ديگه ای لذتبخش تر به نظر می رسه و شيرين تر،اون ثانيه های سنگينی پلک ها...برای همه يه جوره؟يا مثل اثر انگشت برای هر آدمی منحصر به فرده؟
ميشه از برهان خلف استفاده کرد؟
مثلا بگيم،فرض می کنيم اين احساس در دو فردِ به تصادف انتخاب شده،متفاوت باشد،يعنی...
يکی نيست بگه به تو چه؟

واااااااااااای
دوشنبه شب،يک مِهی شده بود که بيا و ببين!!!!
تا خودِ زمين رسيده بود!من که به جز تو ارتفاعات همچين چيزی نديده بودم.
کلا اون چند روزه همش هوا مه آلود بود،بی هيچ بارونی،در حالی که کل ايران بارندگی داشت اون روزا!
شمالم،شمال قديم ؛)
انقدر مه بود که دماوند حتی يه ذره هم پيدا نبود.

ما هم صبر کرديم،
و چون چند روز بگذشت،
وجود کوهها را انکار نموديم،
همانگونه که بسياری چيزهای ديگر را!
و در راه بازگشت به خانه،
هنگام گذر از جاده ها،
چشمهايمان را بستيم،
تا مبادا اعتقادمان تزلزل يابـــــــــــد!

کِی مياد اين دوم بهمن؟!
وااااااای
تازه بعدشم سمينار بايد بدم،هر چند خوبه برام.
و اون همايشه که بايد تنهايی برم،اما اونم برام خوبه،اميدوارم بفهمم چی ميگن!
يه چيز خوشحال کننده اينه که آقا مهربونه ترم آينده برامون درس ارائه کرده،خدا کنه واقعا مهربون باشه.
احتمالا کلش(کله اش = سرش) محکم خورده به جايی که تصميم گرفته بعد اينهمه سال بياد ايران و دو روز در هفته تو دانشگاه مازندران درس بده!
خدا آخر و عاقبت ما رو ختم به خير گردانــــــــاد...

اميدوارم هيچ وقت اونجوری نشم که الان دارم بهش فکر می کنم،هيچ وقت!
Status:اشمئزاز!
ما رفتيم.

سه‌شنبه، دی ۱۶، ۱۳۸۲

تلويزيون،شبکه خبر:

خبرنگار:سلام
بچه:سلام
خ:حالت خوبه؟
ب:نه...
خ:چرا؟
ب:چون پام شکسته،با دستم...
خ:اِ،خب،بگو ببينم مامان و بابات کجان؟
ب:...مردن
خ:(يه دستی می کشه به سر بچهه)خب،خيلی دوسشون داشتی؟
ب:...
خ:دوستات چی؟ازشون خبری داری؟
ب:نه
خ:چرا؟
ب:چون آوردنم بيمارستان
خ:بقيه خونواده چطور؟
ب:(بچهه ديگه اشکش در اومده)همشون مردن.
خ:عيبی نداره،ايشالا که زودتر خوب ميشی(يه ماشين درمياره ميده به بچه) و برمی گردی خونتون.


به قول بعضيا:ای بر هر چی خبرنگاره ....
.
.
.
احساس می کنم تو يه سيستم نامشخص،تحت زوايای اويلری نامشخص تری در حال دورانم!

شنبه، دی ۱۳، ۱۳۸۲

زندگی که از بين رفتنش به سادگی يه کليک undoست.
اما ما همچنان ادامش ميديم،چون معلوم نيست کِی undo ميشيم...
هيچ وقت اين تعاريف قضا و قدر و غيره رو نفهميدم؛چه اون زمان که برای کنکور تست می زدم،چه بعدش که معارف پاس کردم و چه حالا.

دلم می خواست يه خونه قديمی داشتم،از اين خونه ها که ديوارای آجری پررنگ دارن.
دوست داشتم بيشتر ديوارش با پيچک پوشونده شده بود و تو حياطش پر درختای تبريزی بود.
دوست داشتم تو اتاق نشيمنش يه شومينه گنده بود که می تونستم بشينم جلوش و چندتا سيب زمينی چاق بندازم تو آتيشش،بعد اونا رو پوست بکنم،دستام سياه بشه و بعد روشون نمک بريزم و بخورمشون.
بعد با صدای بلند هر آهنگی رو که دوست دارم گوش کنم.

دلم ميخواد يه فرمول کشف کنم يا يه نظريه جنجال برانگيز پيشنهاد کنم.
دلم ميخواد با خيال راحت يه کنسرت درست و حسابی برم يا يه تئاتر خوب ببينم.
دلم ميخواد بوی اين نرگسا هيچ وقت تموم نشه...

از اون کار موناليزای تو موزه بيشتر از بقيه خوشم اومد.
امروز فهميدم استاد کوانتوم شکل اون شهرداره تو دهکده حيواناته،چه کارتون خوبی بودا!
امروز ياد چند روز پيش افتادم که نزديک غروب کنار دريا پرتقال خورديم،دستامون انقدر يخ زده بود که نمی تونستيم پرتقالا رو پوست بکنيم!
ياد يه چيز خنده دار ديگه هم افتادم که نميگم!
راستی امروز "بيداد" شجريان رو هم گوش کردم.
راستی اگه اين دريا نبود منِ نديد بديد از چی می نوشتم!
راستــــــــــــــــــي!واقعا يه شهاب سنگ افتاده تو بابل؟!!!نمی دونم چرا روزای اول هفته که ما اون دور و براييم از اين اتفاقا نميفته ؛)

کی گفته اين حرفا بايد به هم ربط داشته باشن؟!
Free counter and web stats