پنجشنبه، آبان ۰۸، ۱۳۸۲

درسها واقعا سنگين شدن و سخت!
استاد الکتروديناميک يه جوونک از خود راضيه که با طرز درس دادنش بدتر همه بچه ها رو گيج می کنه...
استاد کوانتوم يه پيرمرده که اغلب داره با خودش حرف می زنه و نصف حرفاشو نميشه فهميد و من واقعا در عجبم که اين آقا چطور فوق دکترای فيزيک داره،چون ظاهرش(منظورم از نظر تدريسه) اصلا اين رو نشون نميده!
تنها استادی که يه مقدار ميشه از حرفاش سر در آورد،استاد ذرات بنياديه که من احتمالا پايان نامه رو با اون می گيرم،چون اجازه ميده تهران کار کنيم و لازم نيست اونجا بمونيم.
در مورد هم گرايشيهام هم که هر چی بگم کم گفتم،انقدر که جذاب و باحالن؛فقط ميخوام خفه شون کنم و بس!البته يکيشون که دختره خوبه .
خلاصه که زندگی سخت است،سخت!
اما واقعا،
هيچ وقت،
فکر نمی کردم،
يه روزی،
در فاصله بين دو تا کلاسام،
بتونم برم بشينم کنار دريا!
يکی از هم اتاقيام ميگه دريا وقتی طوفانی ميشه مرده،و موقعی که آرومه زن.
اما به نظر من دريا هميشه مظهر يه زن قدرتمنده.
کافيه روبروش بايستی و بهش خيره بشی،کم کم تمام ميدان ديدت رو می گيره و بعد انگار تو هم جزئی از اون هستی،جزئی از يک زمينه آبی و ژرف!

پنجشنبه، مهر ۲۴، ۱۳۸۲

حکايت بز و علف

ميگن علف بايد به دهن بزی شيرين بياد.
اينجوری که بگی،بزه همه کاره ميشه؛اما خب علف هم حق داره اين وسط.
شايد اون علفه دلش نخواد به مذاق بز مذکور خوش و شيرين بياد.شايد دلش يه بز ديگه بخواد يا اصلا دوست نداشته باشه هيچ بزی رو.
و امان از اون وقتی که همچين وضعی بين بزی و علفی حادث بشه!!!
در اين صورت دو حالت پيش مياد:
۱-بز ياد شده،بزی فهيم و با شعور بوده و از علف مورد علاقه خود دست می کشد(حتی اگر برايش خيلی سخت باشد).
۲-بز فوق الذکر،از نوع زبان نفهم بوده يا خود را به زبان نفهمی بزند و به زور بخواهد علف مورد نظر را به دست بياورد يا اينکه اصلا علاقه چشمش را کور کرده باشد و فقط علف ياد شده را ببيند و بس...(که خود مصيبتی بزرگ است!)

البته حالت سومی رو هم ميشه در نظر گرفت و اونم اينکه بز پس از فهميدن مطلب،دچار يک بحران روحی بشه و هر علفی رو که سر راهش سبز شد،بخوره و ديگه به شيرينی و تلخی اون کاری نداشته باشه،که اينم خيلی غم انگيزه.

چند روز پيش شنيدم که گياهانی رو دارن پرورش ميدن که "مين ياب" هستن.فکر کردم کاش علف "بز ياب" يا بز "علف ياب" هم پرورونده ميشد که بزا و علفا راحت بشن.

يکی دو روز پيش يه دوستی بهم گفت مدل نوشتنت تکراريه،در نتيجه من فعلا دوباره به سبک چرند گويی سابقم برگشتم تا بعد(البته می دونم که اصلا اينجوری نيست و شبه داستانهای من وااااااااقعا فوق العاده هستن!!! ؛) ).

در ضمن اين نوشته به هيچ شخص خاصی برنمی گرده؛اين رو گفتم که سوء تفاهم نشه يه موقع.

دوشنبه، مهر ۲۱، ۱۳۸۲

گاهی،شبها که خوابم نمی برد،می روم و می نشينم در آخرين طبقه کتابخانه کوچک اتاق؛بين کتابها و شمعدان قديمی و کتاب نمی خوانم.
يک شمع کوچک روشن می کنم و از لبه طبقه پاهايم را تاب می دهم و به خودم که در تخت خوابيده ام نگاه می کنم.
از آنجا تمام اتاق را می توانم ببينم و
همانجا خاطراتم را ورق می زنم.

يک شب که غرق افکارم بودم،پايم سريد و سقوط کردم؛در تاريکی دستم را به جايی گرفتم که سرد بود و نمناک.
بعد چند لحظه فهميدم که قاب عکسی را گرفته ام.عکس توی قاب در يک روز اوايل بهار گرفته شده بود و چمن ها خيس بودند و خنک.چند دقيقه که آنجا راه رفتم،پاهايم خيس خيس شده بودند و کمی هم گلی.
بعد،گوشه طبقه دوم،کنار آن گلدان شکسته که هنوز دلم نمی آيد دورش بيندازم،ايستادم و صورتم را به کاشی آبی رنگ کنارش چسباندم؛يخ بود!

بعضی شبها که حوصله داشته باشم و ماه هم تمام باشد،می روم روی لبه پنجره و با يک مداد نارنجی روی ماه نصف النهار می کشم.
خيلی لذت بخش است...
آنقدر آنجا می مانم تا سايه درخت توی حياط،روی پرده اتاق،کم رنگ و کم رنگ و کم رنگ شود و بعد می روم توی رختخوابم دراز می کشم.
شمع کوچک من بيخودی اشک نمی ريزد،
و
هيچ وقت،
کسی نخواهد فهميد که من بعضی شبها در آخرين طبقه کتابخانه کوچک بوده ام!

جمعه، مهر ۱۱، ۱۳۸۲

سرماخوردگيم تقريبا خوب شده،اما هنوز يه کم سرفه می کنم.
انگار هوای تهران پاييزی تر از شماله!
هنوز به زندگی اونجا عادت نکردم؛شبا خيلی طول می کشه تا خوابم ببره،هوا هم تا سه روز پيش که اونجا بودم هنوز گرم گرم بود با آفتاب داغ مستقيم.
جالب اينجاست که آدمای بومی اصلا اين آفتاب و گرمی رو حس نمی کنن.مثلا خيلی خونسرد و جدی با ژاکت و پلوور ميان دانشگاه.من که اينا رو می بينم واقعا گر(به ضم گاف) می گيرم!!!

توی دانشگاه فاصله ها خيلی زياده؛مثلا اگه بخوای از دانشکده تا کتابخونه يا سلف بری،بايد يه پياده روی درست و حسابی بکنی!
به همين دليل هنوز تو همه دانشکده ها خوب فضولی نکردم که احتمالا اين هفته اين کار رو خواهم کرد.
و البته بزرگترين شانسی که آوردم اينه که بچه های هم اتاقيم خوب و تميزن،که اگه نبودن حتما دق می کردم!

سه شنبه شب که رسيدم تهران،سر شام،حسابی اون چند روزی رو که سالاد نخورده بودم جبران کردم،البته نه خيلی وحشيانه،
دلم برای غذاهای خونه مون تنگ شده بود.
روز بعدشم رفتم انقلاب که کتاب بخرم؛حتی دلم برای اونجا هم تنگ شده بود!
خوبه حالا اين دفعه سه روز بيشتر نموندم!
در هر صورت اين يه وضعيت جديده که بالاخره بهش عادت می کنم،اين رو مطمئنم.ساعت بيولوژيک هم به زودی تنظيم ميشه ؛)
ديگه؟
ديگه اينکه بايد الان برم بليط بگيرم برای فردا.
پس فعلا :)
Free counter and web stats