به مناسبت واپسین روزهای زمستان
دوشنبه، اسفند ۲۷، ۱۳۸۶
چهارشنبه، اسفند ۲۲، ۱۳۸۶
دیروز موقع برگشت به خونه اصلا حوصله نداشتم، اینجا هم مثل اکثر جاهای دیگه دچار رخوت آخر ساله و من از این وضعیت واقعا رنج میبرم!
داشتم تو طبقهی همکف با سرعت هرچه تموم میرفتم که دیدم بچهها جمع شدن و یه گروه، مشغول فیلمبرداری هستن. از پشت یکی از ستونها به حرکتم ادامه دادم که یه وقت مزاحم کارشون نشم غافل از این که اونور ستون دیواره و دیگه دررو نداره! مجبور شدم درست در بیام جلوی اون بابایی که داشت فیلمبرداری میکرد. با عجله گفتم ببخشید و ایستادم تا ببینم میشه رد بشم یا نه. خب فکر میکنید کی رو پشت اون بساط دیدم؟ بهروز افخمی که گفت بفرمایید و منم شتابان رفتم!
عصر بعد این که به یه سری از کارهای پیام رسیدیم با عجله رفتیم سمت خشکشویی تا پرده و لباسها رو تحویل بگیریم. همینجور که منتظر بودیم، یه آقایی اومد تو که هیبت و صداش خیلی آشنا بود، بعد همینطور که اون داشت یه عالمه پرده تحویل میگرفت، من یواشکی از تو آینه نگاهش کردم و خب فکر میکنید اون کی بود؟ قطبالدین صادقی! بعد آقای خشکشویی یه گلدون گل مصنوعی داد به قطب که ما فکر کردیم به خاطر قطب بودنشه، اما آقای خشکشویی بعدش که نوبت ما شد، یکی از همونا بهمون کادو داد! ما هم گلدون و چیزهای دیگه به دست رفتیم.
این مرکز خرید لاله تو خیابون فاطمی هم با این همه تبلیغی که کرد، چندتا فروشگاه ببشتر نداره که اجناسشون فعلا به کار ما نمیومد. این شد که تصمیم گرفتیم بریم شهروند چون معمولا شبها خلوتتره. نتیجهش این شد که تا اون همه خرت و پرت رو جابجا کنیم و یه چیزی بخوریم ساعت شد دوازه و نیم!
امروز هوا خیلی خوب بود (نمیدونم الآن چطوره)، دلم یه پیادهروی حسابی میخواست؛ مثلا از ونک تا پارکوی بلکه هم تا تجریش، اما باید میومدم سر کار تا به حساب کتابهام برسم. مسؤول این کار هم الآن نیست و من دارم حرص میخورم و در عین حال تو فکر مرغ و گوشتهایی هستم که تو یخچال منتظرم هستن که بشورم و شرحهشرحه و بستهبندیشون کنم. تازه خونهمون هم کامل تکونده نشده.
با اس ام اس انتخاباتی هم که ساعت دو و چهل و هفت دقیقهی بامداد میرسه، به هیچ عنوان حال نمیکنم!
داشتم تو طبقهی همکف با سرعت هرچه تموم میرفتم که دیدم بچهها جمع شدن و یه گروه، مشغول فیلمبرداری هستن. از پشت یکی از ستونها به حرکتم ادامه دادم که یه وقت مزاحم کارشون نشم غافل از این که اونور ستون دیواره و دیگه دررو نداره! مجبور شدم درست در بیام جلوی اون بابایی که داشت فیلمبرداری میکرد. با عجله گفتم ببخشید و ایستادم تا ببینم میشه رد بشم یا نه. خب فکر میکنید کی رو پشت اون بساط دیدم؟ بهروز افخمی که گفت بفرمایید و منم شتابان رفتم!
عصر بعد این که به یه سری از کارهای پیام رسیدیم با عجله رفتیم سمت خشکشویی تا پرده و لباسها رو تحویل بگیریم. همینجور که منتظر بودیم، یه آقایی اومد تو که هیبت و صداش خیلی آشنا بود، بعد همینطور که اون داشت یه عالمه پرده تحویل میگرفت، من یواشکی از تو آینه نگاهش کردم و خب فکر میکنید اون کی بود؟ قطبالدین صادقی! بعد آقای خشکشویی یه گلدون گل مصنوعی داد به قطب که ما فکر کردیم به خاطر قطب بودنشه، اما آقای خشکشویی بعدش که نوبت ما شد، یکی از همونا بهمون کادو داد! ما هم گلدون و چیزهای دیگه به دست رفتیم.
این مرکز خرید لاله تو خیابون فاطمی هم با این همه تبلیغی که کرد، چندتا فروشگاه ببشتر نداره که اجناسشون فعلا به کار ما نمیومد. این شد که تصمیم گرفتیم بریم شهروند چون معمولا شبها خلوتتره. نتیجهش این شد که تا اون همه خرت و پرت رو جابجا کنیم و یه چیزی بخوریم ساعت شد دوازه و نیم!
امروز هوا خیلی خوب بود (نمیدونم الآن چطوره)، دلم یه پیادهروی حسابی میخواست؛ مثلا از ونک تا پارکوی بلکه هم تا تجریش، اما باید میومدم سر کار تا به حساب کتابهام برسم. مسؤول این کار هم الآن نیست و من دارم حرص میخورم و در عین حال تو فکر مرغ و گوشتهایی هستم که تو یخچال منتظرم هستن که بشورم و شرحهشرحه و بستهبندیشون کنم. تازه خونهمون هم کامل تکونده نشده.
با اس ام اس انتخاباتی هم که ساعت دو و چهل و هفت دقیقهی بامداد میرسه، به هیچ عنوان حال نمیکنم!
سهشنبه، اسفند ۱۴، ۱۳۸۶
دو روز پیش اینجا، کمی آن طرفتر از گوش اینجانب، نمیدونم چندمین جلسه شورای پژوهشی دانشکده، برگزار شد.
روال این جلسات لااقل در این یک و سال و اندی که من همسایه اتاق معاونت پژوهشی هستم، اینه که در ابتدا همه ساکتن یا خیلی آروم صحبت میکنن، بعد کمکم صداها اوج میگیره، یکی از اون وسط دادی میزنه، یکی دیگه سعی میکنه نظم جلسه رو برقرار کنه، بعد چند دقیقه دوباره همه آروم میشن، بوی میوه (البته بنا به این که کدوم فصل سال باشه) از اتاق میزنه بیرون، دوباره یک نفر برای احقاق حقوق خودش یا دانشکده سرفهای میکنه و صداش را بلندتر میکنه و به قول فیزیکدانها یا فیزیکخوانها، به همین ترتیب ...
و حاضرین در جلسه رو هم که میشه حدس زد چه کسانی هستن؛ بخشی از اعضای هیأت علمی دانشکده:
یکی بودجهی ثبت نام کنفرانسش تموم شده و میخواد بیشترش کنن، یکی میخواد سفر خارجی بره و تأیید حاضرین رو میخواد، یکی دیگه هم از اساس با همه چیز و همه کس مشکل داره و ...
و خلاصه این که بعد از یکی دو ساعت، بعضی راضی و بعضی ناراضی میرن دنبال کارشون.
الآن هم که آخر ساله و همه دنبال این که امتیاز بیشتری بیارن و برن اول لیست و بالای نمودار؛ همه تند و تند مقاله میارن و صدای داد و بیدادشون میاد که : من دوتا دانشجوی دکترا ندارم! من چهارتا دارم! یا: تعداد مقالات ISI من خییییییییییییییییییلی بیشتر از این حرفاست و ...
تا ببینیم آخرش کی اول میشه! (به نظر شما، آیا در این جمله از صنایع ادبی استفاده شده؟)
در نهایت این که:
این بود صورتجلسهی ما از جلساتی که شنیدهایم و گاه، اندکی هم دیدهایم!
روال این جلسات لااقل در این یک و سال و اندی که من همسایه اتاق معاونت پژوهشی هستم، اینه که در ابتدا همه ساکتن یا خیلی آروم صحبت میکنن، بعد کمکم صداها اوج میگیره، یکی از اون وسط دادی میزنه، یکی دیگه سعی میکنه نظم جلسه رو برقرار کنه، بعد چند دقیقه دوباره همه آروم میشن، بوی میوه (البته بنا به این که کدوم فصل سال باشه) از اتاق میزنه بیرون، دوباره یک نفر برای احقاق حقوق خودش یا دانشکده سرفهای میکنه و صداش را بلندتر میکنه و به قول فیزیکدانها یا فیزیکخوانها، به همین ترتیب ...
و حاضرین در جلسه رو هم که میشه حدس زد چه کسانی هستن؛ بخشی از اعضای هیأت علمی دانشکده:
یکی بودجهی ثبت نام کنفرانسش تموم شده و میخواد بیشترش کنن، یکی میخواد سفر خارجی بره و تأیید حاضرین رو میخواد، یکی دیگه هم از اساس با همه چیز و همه کس مشکل داره و ...
و خلاصه این که بعد از یکی دو ساعت، بعضی راضی و بعضی ناراضی میرن دنبال کارشون.
الآن هم که آخر ساله و همه دنبال این که امتیاز بیشتری بیارن و برن اول لیست و بالای نمودار؛ همه تند و تند مقاله میارن و صدای داد و بیدادشون میاد که : من دوتا دانشجوی دکترا ندارم! من چهارتا دارم! یا: تعداد مقالات ISI من خییییییییییییییییییلی بیشتر از این حرفاست و ...
تا ببینیم آخرش کی اول میشه! (به نظر شما، آیا در این جمله از صنایع ادبی استفاده شده؟)
در نهایت این که:
این بود صورتجلسهی ما از جلساتی که شنیدهایم و گاه، اندکی هم دیدهایم!
اشتراک در:
پستها (Atom)