سه‌شنبه، دی ۰۵، ۱۳۸۵



این جوجوی قدیمی منه،
اصلا هم غمگین و بی حوصله نیست،
رنگش هم اصلا سیاه نیست،
فقط چون شب شده این جوری به نظر میاد.
دیدم هوا سرد و برفالو شده، گفتم بیاد این جا یه کم بچره!

شنبه، آذر ۱۸، ۱۳۸۵

نمایشگاه مبلمان و دکوراسیون داخلی و ... :

ترافیک مزخرف و نبودِ هیچ­گونه کنترل در محوطه­ی پارکینگ و ...
+
بووووووووق­های مکرر همشهریان
+
هزار تومان ورودی جهت پارک خودرو
+
هزار تومان ورودی جهت هر نفر بازدید کننده

آقاجون به جای این هزار تومن جمع کردن­ها، بیا این خیابون ولی­عصر رو درست کن که ملت پکیدن! برف و بارون هم که شروع شده و دیگه فبهاالمراد!

سیستم عکس­گذارون هم که فیلتر شد به سلامتی و دل خوش؟!

خدایا شکرت!

جمعه، آذر ۰۳، ۱۳۸۵

حرف­هایی با تاخیر...

فکر می­کنم همه دیده باشیم فیلم دانشجوی ایرانی UCLA رو.
فکر می­کنم هر چیزی که بخوام در این مورد بنویسم یا شعار مانند میشه و یا یه نوشته­ای میشه مثل نوشته­ی دیگران؛ پس ترجیح میدم سکوت کنم.
اما احساس خیلی بدی دارم...
و باز هم فکر می­کنم این موضوع با همه­ی صحنه های فیلم و فریادهای اون "آدم" و ...، جزو اون دسته خاطرات سیاهی میشه که بعد از گذشت سال­ها با تمام رنگ­ها و حس­ها و نفرت­هاش، توی ذهنم می­مونه.
متاسفم، باز هم با تاخیر...

یکشنبه، آبان ۲۱، ۱۳۸۵

١٣٥٨ تا ١٣٨٥
انقدر از عمرم رفت، البته نه به باد فنا!
پنجشنبه تولدم بود و از این حرفا!
خوش گذشت و سرد بود و اینجوریا!

چهارشنبه، آبان ۱۰، ۱۳۸۵


اینجا، محل کار منه؛ هشت کیلومتر بعد از عوارضی کرج – قزوین



اینم سگِ شل و ول اونجاست. فقط بلده یه گوشه بیفته و بخوابه! هیچ بویی از سگیت نبرده؛ سالی یه بار پارس می­کنه! این عکس رو از طبقه دوم ازش گرفتم.


و اما امروز...
موقع برگشت، هم آفتاب بود و هم بارون میومد.
بزرگ­ترین رنگین کمونی که در تمام عمرم دیدم، درست وسط آسمون بود؛ صد و هشتاد درجه کامل. اول کمرنگ بود و نصفیش تو ابرها، بعد پررنگ شد طوری که هر هفت رنگش رو میشد خوبِ خوب ببینی ولی هرچی که آفتاب بیشتر شد، رنگین کمونه هم رنگ و روش پرید و بعد چند دقیقه ناپدید شد.
چند وقتی می­شد که از نزدیک، یه منظره طبیعی که انقدر بخواد هیجانزده­م بکنه، ندیده بودم. حیف که سرویسه خیلی تکون داشت و کیفیت عکس موبایل هم زیاد خوب نیست.
.
.
.
واقعیت اینه که خیلی خسته­م...
این هر روز پنج و نیم صبح بیدار شدن­ها، داره منو که یه خرس خوابالووووو هستم، کم کم کلافه می­کنه؛ بخصوص این که الان این ساعت تقریبا شبه!
باید یه فکر اساسی بکنم.
فعلا همین.




دوشنبه، مهر ۱۷، ۱۳۸۵


دیروز با مونا رفتیم خانه­ی هنرمندان، نمایشگاه تصویرگری کتاب کودک.
خیلی خوب بود، در واقع اکثر کارها خوب بودن و چند تا کار خیلی عالی هم بود؛ مثل دو تا گوسفندی که دنبال هم می­دویدن، یه دختر بچه که با یه پیرهن آبی تو باد وایساده بود، یه مشت زرافه، یه گرگ شیطون و ...
خلاصه این که پیشنهاد می­کنم حتما برید و ببینید:
خانه هنرمندان، گالری ممیز، تا بیست مهر هم بیشتر نیست!
در ضمن ترجمه­ی این کتاب میهمان افتضاحه!!
اون بالایی هم یکی از آثار مونا، خواهرمه که خودش یه گرافیست بزرگه. اگه اشتباه نکنم چاپ یونولیتی باید باشه. امروزم تولدشه و منم هنوز کادو نخریدم براش...

سه‌شنبه، شهریور ۱۴، ۱۳۸۵

شمال داغ بود.
ساقه­ خیارهای توی باغ فرفری بود.
انارهای کال توی آفتاب پخته بود.
درخت انجیر قطع شده بود.
....
تهران گرم است.
خیارها خورده شده است.
انارهای پخته شده، رفته­اند توی سبد کوچولو.
درخت انجیر، خاطره شده است.
****
من و پیام، به اولین مسافرت زندگیمون رفتیم.

جمعه، مرداد ۲۰، ۱۳۸۵

بچه­ها برای این که از خواب بعد از ظهر فرار کنن، بهانه­های خاص و خنده داری دارن؛ مثل این نیم­وجبی که می­گفت کار مهمی داره و تازه باید قبل از خواب چند ساعت مجله بخونه!
من هم تقریبا هم­سن نیم­وجبی که بودم، تو بعد از ظهرهای داغ تعطیلات شمال، مجبور بودم با حسرت دو ساعتی که می­شد بازی کنم و به­جاش باید می­خوابیدم با شنیدن قصه اولدوز و کلاغها چشمهامو هم بذارم تا مثلا لالا توشون نره که البته بیشتر اوقات هم می­رفت!
اینو هم دوست دارم، چشمهای مهربونی داره



سه‌شنبه، تیر ۲۰، ۱۳۸۵



کارهای زیادی بود که باید انجام می­دادم و یا می­دادیم و بخشیشون الان تموم شده­ن؛ از جمله رویداد پست قبلی! کابوس تسویه حساب با دانشگاه هم، با همه­ی سر و کله زدن­ها با اون کارمندای خرس مربایی* دانشگاه و دویدن­ها تو اون گرمای شرجی و حرص خوردن­­ها بابت صحافی و غیره، بالاخره به آخرش رسید. حالا کلی کارهای دیگه مونده که به ترتیب یا شایدم بی­ترتیب باید انجام بشن!
نمی­دونم چرا وقت کم میاد فقط؟!
این عکسه هم قابل توجه عاطفه­ی عزیزم که اون روز کلی با هم عکس آدم­ها و سگ­ها و غیره رو، زیر و رو کردیم! این یکی هم از کارهای Govinder Nazran هست؛ البته مجسمه­ست.


* انقدر تنبلن که همیشه عین خرسی که مربا خورده و سنگین شده، در حال چرت زدن و قیلوله هستن...

جمعه، اردیبهشت ۰۱، ۱۳۸۵


به حقیقت آدمی باش وگرنه مرغ باشد
که همین سخن بگوید به زبان آدمیت

اول اردیبهشت ماه جلالی، روز سعدی، مبارک.

سه‌شنبه، فروردین ۲۲، ۱۳۸۵


صدای النگوهاش؛ دلنگ و دلونگ. طول و عرض اتاق رو طی می­کنه؛ دلنگ و دلونگ. حلقه­ی زردش تو نور آفتاب برق می­زنه. باد خنک می­پیچه بین گلهای زرد و قرمز. از اون آدمهاست که تو قیافه­شون یه چیزیه که انگار همه­ش نگرانن.
تصاویر واقعی با عکسی که توی شیشه افتاده، همدیگه رو قطع می­کنن؛ یه جوری که اگه زیاد نگاهشون کنی سرگیجه می­گیری به تدریج. "تصاویر زیبا" سیمون دوبووار رو خوندم. خوب بود. منتظر نمایشگاه کتابم. دلم کوه هم می­خواد، حتی اگه شده، یه ذره!

دوشنبه، اسفند ۲۹، ۱۳۸۴


سرعت عقربه های ساعت، مثل همیشه است. اما این سال انگار بیش از هر سالی زود گذشته است. انقباض زمان را امسال بیش از هر سالی احساس کرده ام و صدای پای دویدن ثانیه هایش را. دیدن آفای قنادی فرانسه، همان که قد کوتاهی دارد و من از وقتی بچه کوچکی بودم می شناسمش هم، بیشتر به یادم می آورد که من هم خیلی بزرگ شده ام! درختان و خانه های قدیمی­تر شده­ی خیابان کاخ هم همینطور. من در این سال خیلی فکر کرده ام، کمتر خوانده ام و بیشتر کار کرده ام. حالا...حالا...حالا فقط می خواهم به شکوفه های صورتی و سفید، بوی پسته­ی توی آجیل و تقویمی فکر کنم که انتظار می کشد تا چند ساعت دیگر برود روی دیوار، بعلاوه به کتابهایی که خریده یا عیدی گرفته ام. به نظرم بیا فکر کنیم و تصمیم بگیریم که امسال برای همه مان بهترین باشد!
این هم هاپو تخم مرغی من بود به مناسبت سال هاپوها!
سال نو مبارک...

جمعه، دی ۳۰، ۱۳۸۴


انگار تمومي نداره...
بازي دادن آدما چه ساده­ست.
دروغ گفتن­ها و براي همديگه زدن­ها،
تظاهر كردن­ها و نقش بازي كردن­ها،
و هزار و يك چيز ديگه...
مجبورم اين جمله تكراري رو بگم:
من خسته­م ، يعني خسته شده­م!
Free counter and web stats