شنبه، آبان ۲۳، ۱۳۸۸

زیر پوست سی­سالگی

به قول خیلی­ها آدم تا وقتی سنش خیلی کوچکتر از عدد بالاست، فکر می­کند ســـــــــــــــــــــــــــــــــی­سالگی عجب عدد گنده و باعظمتی­ست! فکر می­کند چقدر مهم و خارق­العاده باید شده باشد تا آن روز و ...

راستش را بخواهید تا یک هفته قبل از تولدم، با خودم قرار گذاشته بودم آن روز را بمانم خانه، تا هروقت که می­خواهم بخوابم، بعد بلند شوم، یک نسکافه­ی شیرین با نان خامه­ای بخورم، یک ساعت بعدش برای خودم بادام­زمینی و پفک و لواشک بیاورم، بنشینم یک گوشه و یک کتاب جدید را شروع کنم به خواندن و آن­ها هم که گفتم کنارش. بعدترش برای ظهر حال اساسی به خودم بدهم و یک ناهار خوشمزه سفارش بدهم برایم بیاورند که با یک عالمه سالاد ساخت خودم و با سس دست­ساز خودم بخورم. بعد با یک بالش نرم ولو شوم روی مبل و یک فیلم خوب ببینم، آخرهای فیلم در اثر گرمای شوفاژ و آن­همه چیزی که بلعیده­ام کم­کم پلک­هایم سنگین شود و بخوابم ... حتی فکر کرده بودم از صبح موبایلم را خاموش کنم تا همه­ی ساعت­ها مال خود خودم باشد! بعد هم عصر با پیام برویم بیرون، ماشین را یک جایی ول کنیم و کلی پیاده­روی کنیم، بعد برویم بستنی ایتالیایی خوشمزه بخوریم. برای بیرون شام خوردن اما دیگر فکری نکرده بودم، با خودم گفتم حالا ببینیم تا آن موقع چه حس و حالی داریم! بعد هم فکر می­کردم حداکثر تا شب آن روزی که تولدم هست حتما به یک نتیجه­گیری خیلی جالب و مهمی در مورد خودم و زندگیم می­رسم و توی سرم پر می­شود از ستاره­های درخشان و یکهو متحول می­شوم و از این حرف­ها!

خوب، فکر می­کنید نتیجه­ی این­همه تصمیم­گیری­ها چه شد؟

شب پیش از روز تولدم یک خواب عجیب و ترسناک دیدم، طوری که وقتی صبح یک­دفعه و قبل از زنگ ساعت موبایل از خواب بیدار شدم، به چیزی جز آن فکر نمی­کردم! فکرش را بکنید! بدون این­که به آن­همه تصمیمات مهم!!!!! فکر کنم عین یک آدم­آهنی، اتوماتیک­وار (فکر کنم این کلمه بدجوری غلط باشد!) حاضر شدم و لباس پوشیدم و درست در همین زمان پیام تلفن کرد و گفت کلید­های من را هم اشتباهی با خودش برده و تازه یادم افتاد که حتما باید بروم شرکت چون یک کار نیمه­تمام دارم که باید حتما انجامش دهم و ...

الآن که پنج روز از سی­سالگی می­گذرد همچنان هیچ حس خاصی ندارم و فکر می­کنم همانی هستم که بودم، ولی آیا همانی هستم که باید باشم یا بهتر است که باشم یا می­خواهم که باشم یا ...؟

هنوز نمی­دانم، شاید باید کمی بیشـــــتر بگذرد، مثل کفش نو که می­گویند چند روزی که بپوشی جا می­افتد یا جا باز می­کند یا هرچی!

Free counter and web stats